داوود پژمان: رگ رگ وجودم با باربد و نکیسا عجین است
داوود پژمان خواننده جوان افغانستانی است که محبوبیت زیادی در میان فارسیزبانان دارد. ویدئوهای او در یوتیوب بازدید زیادی دارد و در شبکههای اجتماعی نه تنها توسط افغانستانیها، بلکه توسط فارسیزبانان دیگر کشورها به اشتراک گذاشته میشود.
او متولد سال ۱۳۶۲ خورشیدی در بدخشان افغانستان است. ساز منحصر به فرد او «قشقارچه» نام دارد که یک ساز زهی است. داوود پژمان چندین کنسرت در افغانستان و تاجیکستان برگزار کرده است و در چندین مسابقه موسیقی در افغانستان مقام آورده است. داوود پژمان که معمولا با لباس محلی به روی سن میرود و قشقارچه در دست مینوازد و میخواند، از چنان محبوبیتی برخوردار است که مذهب شاه ظهوری، شاعر افغانستانی در وصف پنجه و صدای او شعری سروده است.
کیهان لندن مصاحبهای اختصاصی با داوود پژمان انجام داده است که در ادامه میخوانید:
-شاید اولین پرسشی که خوانندگان ما مایلاند بدانند اینست که داوود پژمان، چگونه و از چه زمانی وارد عرصه هنر شده است؟
-برای پاسخ به پرسش شما باید بگویم که من در یک دهکده دور در نواحی رود آمو هممرز با تاجکستان در یک خانواده کشاورز ولی نسبتا آشنا به درس و تعلیم دیده به جهان گشودم که پدرم به نام میرزا شاه غریب در سمرقند و بخارا آموزشهای ملایی را دیده بود و کتابهای دستنویسی از او به ما به یادگار مانده است. وقتی دیده گشودم اطرافم را کوههای بلند احاطه کرده و رود بزرگ آمو از کنارم در خروش بود. در سن پنج یا شش سالگی به مکتب دهکدهمان شامل شدم، زمان جنگهای مجاهدین بود، از درس و تعلیم خبری نبود، نه کتابی داشتیم، نه مدادی و نه لباس و پایپوشی برای زندگی. خوب به یاد دارم وقتی از مکتب میآمدم و میرفتم پیش پدرم سرِ زمینها، پدرم به روی زمینی که قُلبَه شده بود* نوشته میکرد: «آب» و من املا کار میکردم. بله من نوشتن را به روی خاک یاد گرفتم. در عین حال وقتی ناوقت به خانه بر میگشتیم، ستارههای دهکدهمان پر نور میدرخشیدند چون هوای پاکی داشت باز پدرم رباب پامیریاش بر میداشت و مینواخت و من که مشتاق شنیدن بودم دف را بر میگرفتم و تا نیمه شب به همراه پدرم موسیقی مینواختیم تا افسردگی روز از یادمان میرفت و همیشه همسایههای ما تا نیمه شب خانه ما بودند و موسیقی میشنیدند. بعدها خودم نواختن رباب را تمرین کردم و یاد گرفتم. شاید در سن ده سالگی باز پدرم برایم دف مینواخت و من میخواندم و میتوانم بگویم آغازین تشویقگر من در عرصه هنر پدرم بود. بعد در سال ۱۳۸۲ خورشیدی بعد از سپری کردن آزمون کنکور وارد دانشکده موسیقی هنرهای زیبای دانشگاه کابل شدم و در رشته موسیقی درس خواندم.
-وضعیت موسیقی در دوران طالبان چگونه بود و الان نسبت به گذشته چه تغییراتی صورت گرفته؟
-خدا را شکر که در زمان طالبان سیاهاندیش من در دهکده و متعلم [دانش آموز] بودم و هیچ روی کثیفشان را ندیدم ولی گفته میتوانم که سیاهترین دوران موسیقی در زمان رژیم طالبان بود که از موسیقی یادی نمیشد و هرگاه کسانی که موسیقی میشنیدند و یا کاستهای موسیقی در خانههایشان پیدا میشد مورد مجازات قرار میگرفتند.
در زمان حکومت طالبان، بدخشان و قسمتی از استان تخار زیر اداره حکومت مجاهدین بود. در زمان مجاهدین که من تازه شامل مکتب شده بودم و به موسیقی علاقه داشتم خیلی آزار دیدم حتا خانواده از داشتن پسر مانند من بیزار شده بود. چون هر شب تعدادی از مجاهدین به دروازه خانهمان میآمدند و مرا باخودشان میبردند تا نیمه شبها باید برایشان آواز میخواندم و هر شب پدرم یا یکی از خویش و تبار باید همراهم میبود چون از چهرههای ناملایمشان میترسیدم. اما به موسیقی در آن زمان ادامه دادم و دلسرد نشدم.
-مشکلات خوانندگان فارسیزبان در افغانستان چیست؟
-مشکلات زیادی فرا راه هنرمندان در این کشور وجود دارد، آنچه من میدانم موسیقی در این سرزمین همیشه مورد سرزنشهایی به وسیله سنتها و برداشتهای دینی بوده و اکثر اهل موسیقی در این سرزمین از طبقههای پائین این جامعه محسوب میگردد. به همین دلیل وقتی من از دانشگاه فارغ شدم دیگر نتوانستم به کارم ادامه بدهم چون دیدگاهها به موسیقی از بالا به پایین بود. این حالت برای من قابل قبول نبود. همیشه فکر میکنند آوازخوان از نالایقترین و فاسدترین افراد جامعه است که چون کار دیگری از دستش بر نیامده، به موسیقی روی آورده است. من که هنر را خیلی دوست دارم چون هویت من در داشتههای هنریام نهفته است ولی جامعه اینگونه نمیاندیشد. من مجبور شدم از موسیقی و درسی که خوانده بودم کنار بگیرم و رفتم کارهای دیگری کردم چون میاندیشیدم وقتی کار خوبی برای هویتم نمیتوانم بکنم، نباید کار نادرستی هم انجام بدهم چون برداشت اکثر جامعه اینگونه بود که من بیایم در محافلی که آنجا یا دختر یا پسر باشد و من موسیقی بنوازم که این قابل قبول من نبود.
وضعیت خوانندگان فارسی زبان مانند من چندان خوب نیست. در این سرزمین که جبرا برای ما تحمیل شد، همیشه دیدگاه قبیلهای نسبت به فارسیزبانان به گونه وحشتباری است و هرگاه ما میگوییم منی که در بدخشان زندگی کردم و اکثرا با واژهها و گویش زبانم فرق میکند، مرا متهم به این میکنند که تو تاجیک هستی و دوستان هراتیام را متهم میکنند شما ایرانی هستید؛ در حالی که ما جسم جدا افتاده ولی دریک روح هستیم فرقی نمیکند که ایران باشد، تاجکستان باشد یا جای دیگری.
-به نظر میرسد شما در انتخاب اشعار هم حساسیت دارید و همیشه اشعاری پر معنی را کار میکنید. علت چیست؟
-من بعد از ختم خواندن قرآن، دومین کتابی که خواندم دیوان حافظ بزرگوار بود، بعدش یوسف و زلیخای ارسلان رومی؛ اشعار جامی و مولانا هم همیشه در خانواده ما زمزمه میشد. در آن زمان که کودک بودم چیزی هم از معنا و محتوای شعر نمیدانستم ولی این شعرها را بارها میخواندیم و علاقه داشتیم بخوانیم ولی آن زمان دسترسی به کتابهای شاعران معاصر نبود. روی همین منظور بوده که من علاقه جدی به اشعار شاعران کلاسیک داشتم و دارم چون احساس میکنم شاعران امروزی در آن جایگاه که مولانا، حافظ، ناصر خسرو و دیگران بودند، قرار ندارند. من وقتی اشعار شاعران کلاسیک را میخوانم در دنیای نامعلومی غرق میشوم این اشعار آنقدر بلند و بامفهوم هستند که من خودم را گم میکنم ولی اشعار شاعران امروزی اکثرا محتوای در خور ستایش را ندارند. چون به عقیده من هرگاه یک شعر زیبا و بامفهوم در قالب یک موسیقی جابجا میشود میتواند برای اجتماع پیامآور خیلی بزرگی باشد و هرگاه اشعار بیماهیت را استفاده میکنیم جامعه را به سوی نابودی میکشاند. وقتی غزلی از مولانای بزرگ میخوانم که میگوید:
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا و یهودم من نه گبرم نه مسلمانم
یا شعری از حافظ که میگوید:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت رهی افسانه زدند
و به معنا و مفهوم این اشعار نگاه میکنم میگویم آه خدای من این آدمها چگونه ذهنی داشتند؟ میآیند و همه هستی را زیر سوال میبرند و آنچه من میدانم را به انسان بودن تاکید میکنند نه فرقه و گرایشی. یا وقتی من شعر «مرز» سروده دوست خوبم نجیب بارور را دیدم خوشم آمد و آنچه در توانم بود زمزمه کردم. چون شعر او برایم بیانگر یک درد بزرگ است. جبر تاریخ ما را از هم جدا ساخته و به این لحاظ برای من قابل اهمیت است، چون پیام دارد و پیاماش هم واضح است و میگوید هی مردم هوشیار شوید ما یکی هستیم، فرق نمیکند که به کدام گوشه دنیا هستیم و این مرزهای لعنتی نمیتوانند ما را جدا ساخته و بیائید حرف کولاب و سمرقند و سر پل بزنیم.
-میخواستم به همین شعر اشاره کنم؛ «هر کجا مرز کشیدند، شما پل بزنید» از جمله کارهای اخیر شما بود که بسیار مورد استقبال قرار گرفت. این «پل» همان وحدت است؟ وحدت بر فراز مرزهای مصنوعی که بر ما تحمیل شده؟
-همان طور که اشاره کردم ما از این مرزهای جبری دلگیر شدیم چون با گذاشتن این مرزها ما را از هم پاشیدند و چنان تخم نفاق بین ما انداختند که در بعضی مواقع از یکدیگر بیزاریم. ما فرزندان ایرج و تهمینه هستیم و صدای من صداییست که برای نسل بعد که فریاد میزنم به پاخیزید و دیگر نگذارید به هر نوعی شما را از هم جدا سازند.
-«بوی جوی مولیان آید همی، یاد یار مهربان آید همی»، آقای پژمان، این هم یکی از کارهای معروف شماست که فارسیزبانان توجه زیادی به آن داشتند. همه ما ایرانشهریها، یعنی همه ما چه آنکه در خراسان بزرگ نشسته و چه در قفقاز و چه میانرودان و چه در تهران و آذربایجان با این شعر به یک وحدت دعوت میشویم؛ شما این حس وحدت را دارید؟
-آن گونه که شما خوب میدانید نواحی کوههای هندوکش که من زاده همان دیار هستم نقطه پیدایش پیشدادیان ما بوده، یعنی آریاییهایی که آن زمان زیر یک جغرافیا به نام خراسان زندگی میکردند اما بعدها توانستند ما را از هم جدا بسازند و به نامهای گوناگونی یاد بکنند که امروز هم جریان دارد. با این مقدمه باید بگویم آری، چرا که نه، من به این وحدت و یکپارچگی ایمان دارم و هرگاه این شعر رودکی بزرگ را میشنوم ناخود آگاه یاد زمان سامانیها و آمدن ابوالنصر سامانی به هرات و بادغیس امروزی و برگشتشان دوباره به بخارا و سمرقند. ولی امروز ما از هم پاشیده هستیم، وقتی در سال ۲۰۱۱ در جشنواره ترانههای شرق در شهر زیبای سمرقند شرکت کردم و وضعیت همزبانان خود را آنجا دیدم اشک ریختم که دارند چه میکشند.
-موسیقی تبدیل یک روح به ماده است، یک روح از دروازه موسیقی بر جانها میوزد، روح شما ساکن کدام شهر است؟ آیا میشود گفت با باربد و نکیسا و رودکی و خیام و فردوسی همنشین است؟
-این پرسش موهای بدنم را خیزاند و اشکهایم را جاری کرد. بله روح من زندگی من با اشعار مولانا، رودکی، حافظ، ناصر خسرو که حجت من است، فردوسی و دیگران آمیخته است و رگ رگ وجودم با باربد و نکیسا عجین است. اینها هستند که ما هستیم و تا هستم با اینها نفس میکشم و زبانم در دریست. به گفت حجت خراسان:
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را
–شما اهل جایی هستید که خیام و ناصر خسرو و رودکی از آن دیار برخاستهاند، به نظر میرسد داوود پژمان نیز امروز از همان بادهٔ وحدت هفت هزار سالهای که خیام به آن اشاره کرده مست است.
-بله، من از حوزه خراسان بزرگ و از یک دهکده خیلی دور و پر از مشقت برخاستم. خراسان بزرگ را ددمنشان با خنجر کینه و تعصب از هم دریدند و ما را تکه تکه کرده و به هر سو انداختند اما این بیخردان ندانستند تا وقتی که ناصر خسرو، رودکی، خیام، مولانا و دیگران هستند، ما زنده هستیم و هر روزی که در تاریخ میگذرد اهمیت به هم رسیدن ما بیشتر میشود. بله من از همان باده هفت هزار سالهای که خیام بزرگ یاد میکند، از همان جوی پر گهر آب مینوشم و زنده هستم.
–و کلام آخر؟
-در قدم اول سپاسگزاری میکنم از شما که این فرصت مهیا کردید تا چندنکات پراکنده و شکسته خود را با شما شریک بسازم. در پایان باید بگویم که این وظیفه هر یک ماست و وقت آن رسیده که همدیگر را بهتر بشناسیم و مرزها را بشکنیم و بیاییم پی اصل خویش که ما کی بودیم و کی هستیم و چرا امروز به هر سو پراکنده شدیم و به نامهای مختلفی یاد میشویم. برای من مهم نیست که لایق شیرعلی در تاجیکستان به دنیا آمده یا فریدون مشیری در ایران. چون هر دو اینها روح من و بیانگر هویتم هستند. دیگر فرقی نمیکند که در کدام گوشه دنیا به دنیا آمدهاند.
منبع: روشنک آسترکی- کیهان لندن