ریشههای پستمدرنیستی روایتهای جریانهای ایرانستیز
نگاهی به مفروضهها، مفاهیم و تکنیکها
دیباچه
بسیار مهم است که ایرانیان، به ویژه نیروهای ملی حاضر در عرصۀ سیاست و فرهنگ، نسبت به جریانهای ایرانستیز در قالب نیروهایی که وارث و در دنبالۀ سنت چپ محسوب میشوند، چه به لحاظ تئوریک و چه به لحاظ ساختار نظری و بنیانهای مفهومی، از آگاهیهای لازم برخوردار و به طور ویژه بر نحوۀ کارکرد و روشهای پیشبردِ اهدافی که این جریانها اتخاذ میکنند اِشراف کافی داشته باشند.
در مبارزه برای نجات ایرانشهر و میراث معنوی و فرهنگی آن، بسیار مهم است که بدانیم در سطح جنگ نرم یا جنگی در حوزۀ اندیشه و فرهنگ، ما شاهد تحمیل روایتهایی جعلی و ضد ملی از سوی جریانهان ایرانستیز بر حافظۀ تاریخی و فرهنگی مردمان ایرانزمین هستیم. جریانهای ایرانستیز با توسل به جعلِ روایتهایی مبتنی بر کلیدواژها و بنمایههای پستمدرنیستی و مبتنی بر سنت چپ، سعی در نابودی و تحریف تاریخ و فرهنگ و میراث معنوی ما دارند، و این روایتسازیها را بر پایۀ رویکردها و مفروضههای موجود در پستمدرنیسم و نیز با بهرهگیری از بنمایههای اساسی و تکنیکهای لازمی که از این مفروضهها و رویکردها بیرون کشیدهاند انجام میدهند.
در این نوشتار سعی میشود که بر روالی گام به گام، به این موارد پرداخته شود و راهبردها و تکنیکهای این جریانها، در چارچوب سنت چپ، مورد بررسی و شناخت قرار گیرند. بدین منظور، بحث را از کلیترین سطح، یعنی معرفتشناسی آغاز میکنم.
معرفتشناسی و دیدگاههای گوناگون به آن
به طور فشرده اما در معنایی دقیق، معرفتشناسی شاخهای از علم فلسفه است که به مطالعۀ نظریههای مربوط به چگونگی شکلگیری دانش و معرفت
در ذهن انسان میپردازد (۱؛ ص ۱۵۴)، یعنی اینکه ما چطور جهان و ابژه را ادراک و تعبیر و تفسیر میکنیم. از سویی، میان معرفتشناسی از دیدگاههای مختلف باید تمایز قائل شد. مانند معرفتشناسی از دیدگاه اثباتگرایی یا تجربهگرایی، و معرفتشناسی از دیدگاه سازهگرایی و سازهگرایی اجتماعی. هر دیدگاه اصلهایی را فرض میگیرد که موجب اتخاذ زاویۀ نگاهی متفاوت به «معرفت حقیقی» میشوند. در پایین سعی میشود توضیحاتی اجمالی دربارۀ این دیدگاهها داده شود.
۱) اثباتگرایی (positivism) یا اثباتگرایی منطقی (logical): شکلی از تجربهگرایی افراطی است که در اوایل سدۀ بیستم در اروپا، به ویژه در وین، شکل گرفت. این جنبش را گروهی دانشمند و فیلسوفِ طرفدار علوم تجربی، که از لفاظیها و استدلالهای پیچیده و مغلق فلسفی خسته شده بودند، پایهگذاری کردند. بعدها در دهۀ ۱۹۳۰، کارناپ، فیلسوف آلمانیتبار، پیشنهاد تغییر نام این مکتب فکری به تجربهگرایی منطقی (logical empiricism) را داد (۲؛ ص ۸۲).
اثباتگرایان معتقدند که ادراکات ما از جهان، انعکاس کامل و درست و بی کم و کاستی از واقعیت جهان خارج است. از نظر آنها، تنها یک واقعیت عینی و درست وجود دارد که میتوان آن را مستقیماً و بدون واسطه درک کرد (۱؛ ص ۱۵۴).
پیش از هر چیز، نخست باید به دیدگاه اثباتگرایان یا پوزیتیویستهای منطقی به مقولۀ «زبان» اشاره کرد که بر دیگاه آنان بر علم و باور به «واقعیت عینی و درست» تأثیرگذار است. اثباتگرایان دو ایدۀ مهم در باب «زبان» دارند: الف)تمایز احکام تحلیلی (analytic) از ترکیبی (synthetic)؛ به این معنا که برخی از احکام (احکام تحلیلی) صرفاً به خاطر معنای اجزایشان درست یا نادرستاند و این درستی یا نادرستی ربطی به اینکه جهان خارج چگونه است ندارد، اما احکامی دیگر (احکام ترکیبی) وجود دارند که درستی یا نادرستی آنها امکانی (contingent) هستند که علاوه بر معنای واژگان، به وضعیت و ایستارِ جهان خارج نیز وابسته است، مانند (کوه دماوند در شهرستان نهاوند است). از نظر اثباتگرایان برای آنکه جملهای معنادار باشد، یا باید تحلیلی باشد یا ترکیبی، یعنی بتوان درستی یا نادرستی آن را یا با تحلیل صرف کلمات یا با تجربه و بر مبنای وضعیت جهان خارج تعین کرد. ب)نظریۀ تصدیقپذیریِ معنا (verification theory of meaning)، که ناظر به جملات ترکیبی است. در این نظر، معنای یک جمله از طریق تجربه یا روش تحقیق تجربی قابل آزمون و تحقیق و تصدیق است. اگر هیچ روش و مسیرِ تحقیقی در دست نداشته باشیم که جمله یا حکم را به محک تجربه (در معنای عام آن؛ شامل هر نوع تعامل با جهان خارج) بزنیم، آن جمله بیمعنا خواهد بود و معنایش قابل تحقیق و در نتیجه قابل تصدیق نخواهد بود (۲؛ ص ۸۳ و ۸۴).
به طور کلی، اثباتگرایان منطقی از همان آغاز در پی مصداق (bedeutung) کلمه بودند. آنها با نادیده گرفتن sinn یا مدلول (آنچه که دال به واسطۀ ذهن بر آن دلالت میکند)، سعی در ایجاد رابطۀ مستقیم بین دال و مرجع (آن چیزِ عینیِ خاص که به آن ارجاع میشود) داشتند. از نظر آنها، معناها به شکل مفاهیم در دنیای ذهن حشو و زائد تلقی میشدند (۳؛ ص ۲۹). در حوزۀ نقد ادبی نیز ما شاهد نظرات منتقدان آنگلوساکسونی بر پایۀ همین نگاه اثباتگرایی هستیم که وجود یک زبان ارجاعی و دارای معنی صریح را در حکم «زبان هنجار» پذیرفتند و سپس کوشیدند تا ادبیات را به مثابۀ یک مورد استثنا بررسی کنند (۳؛ ص ۱۴)
وقتی از منظر یک اثباتگرای فلسفی به مسائل نگاه میکنیم، چند پیشفرض را از قبل پذیرفتهایم. نخست اینکه میشود به یک تعریف دقیق و درست از یک مسأله دست یافت. دوم اینکه این تعریف را میتوان از طریق روشهای دقیق علمی مورد سنجش قرار داد. و سوم اینکه مسائل مورد نظر را میتوان از طریق به کارگیری راهحلهای تأییدشده و آزمونشده حل و برطرف کرد (۱؛ ص ۱۵۴). برای نمونه، بر اساس واقعیات تاریخی ایران و با استفاده از روشهای صحیحی علمی و پژوهشی، میتوان به یک تعریف و توضیح درست و دقیق از مسائل ایران به دست آورد، و بنابراین میشود با استفاده از راهحلهای آزمونشده این مسائل را حل کرد یا دستکم مدیریت کرد.
در مواردی که دربارۀ ماهیت یک مشکل یا مسأله توافق وجود ندارد، فصلالخطاب مجادلات و اختلاف نظرها، نظر کارشناسانۀ عالمان و دانشمندان حوزههای مربوطه است که این نظرات را بر اساس پژوهشها و دانش خود در رابطه با واقعیات جامعۀ ایران بیان میکنند و اعتقاد بر این است که این تشخیص با واقعیات عینی و تاریخی و ریشههای واقعی مشکلات و مسائل منطبق است.
۲) سازهگرایی (constructivism): بر خلاف اثباتگرایان که معتقد به واقعیت عینی مشخص و معناهای صریحِ قابل ارجاع در واقعیت خارجی بودند، ما شاهد دیدگاههایی هستیم، برای مثال در حوزۀ کلیتری به نامِ ابرساختگرایی (حوزهای شامل ساختگرایان کلینگر، نشانهشناسان، مارکسیستهای آلتوسری، فوکوییها، پساساختگرایان و غیره (۳؛ ص ۹))، که کل زبان را غیر ارجاعی و فاقد معنای صریح میداند. به ویژه، پساساختگرایی، یک موضع فلسفی خاصی است که نه تنها با ساختارها و نظامهای از پیش موجود سر سازگاری ندارد بلکه به شدت ضدعلمی است و حتی شیوهای خاص از اندیشیدن را لحاظ میکنند که به ابزاری علیه «موضعِ سنتیِ عینیت یا ابژکتیویته» و «هدفِ سنتیِ حقیقت» بدل میکنند، و بنابراین با تخریب «عینیت و حقیقت»، دانشِ علمی جایگاه کمارزشتری نسبت به فعالیت ادبی و سیاسی مییابد (۳؛ ص ۱۱).
همچنین، از دیگر سو، پدیدارشناسی (Phenomenology) که انسان را به عنوان «فاعل شناساییِ معنابخش» معرفی میکند، در نقطۀ مقابل ساختگرایی (مرکزیت قرار دادنِ کشفِ قوانینِ عینی حاکم بر یک کل) و اثباتگرایی قرار میگیرد. هدف پدیدارشناسی که توسط ادموند هوسرل در سدۀ بیستم پایهگذاری شد، به طور کلی، شناسایی و توضیح پدیدهها آنگونه که در موقعیتی خاص توسط افراد ادراک میشود است. پدیدارشناسی استعلایی به شیوهای که ادموند هوسرل در نظر داشت، در دنبالۀ تعبیر کانتی از انسان، انسان را هم موضوع شناسایی و هم فاعل شناسایی میداند و در فعالیتِ معنابخشِ «منِ» استعلایی مورد بررسی قرار میدهد. پدیدارشناسی هوسرل منجر به «واکنشی اصالت وجودی» شد که هایدگر در آلمان و موریس مرلوپونتی در فرانسه نمایندگان آن بودند. پدیدارشناسی هایدگر بر این اندیشه تأکید میگذارد که که انسان به عنوان فاعل شناسایی، به موجب کردارهای تاریخی-فرهنگیای که در آن رشد مییابد، شکل میگیرد. این کردارها را، که پیشزمینهای نهفته و نه کاملاً آشکارشونده را تشکیل میدهند، نمیتوان بر حسب عقایدِ فاعلِ شناساییِ معنابخشی فهم کرد، اما با این حال، این کردارها متضمن معنایی هستند و شیوهای از فهم و برخورد با اشیاء و افراد و مؤسسات را دربر دارند. هایدگر این معنای نهفته در کردارهای تاریخی-فرهنگی را «تعبیر یا تأویل» میخواند و بر آن بود که برخی از ویژگیهای عمومی این «تعبیر» را آشکار کند، که در کتاب «هستی و زمان» این روش را «هرمنوتیک» میخواند، به معنای عرضۀ تعبیری از تعبیرِ مندرج در کردارهای روزمره (۴؛ ص ۵۰ و ۵۱).
چه پساساختگرایی و چه پدیدارشناسی، هر دو نقطۀ تقابلی هستند بر باورِ به واقعیت عینی مشخص و معناهای صریح قابل ارجاع. آنچه که از ذهنِ انسانِ «فاعلِ شناساییِ معناساز» در نسبتِ با واقعیت عینی یا یک حقیقت انتزاعی تشکیل میشود، نه دقیقاً درکی بیواسطه از امر مورد شناسایی و تحتِ تعبیر، بلکه بازنماییهای ذهنی و مبتنی بر فاعلیت ذهنِ انسان است که میتواند خودمختار و خودمرجع باشد.
سازهگرایی شخصی، دیدگاهی بر همین باور است. سازه ، به طور مختصر، همان تصویر ذهنی و ادراک برساختۀ فرد از جهان یا ابژه است؛ بازنمایی ابژه به صورت بازسازی آن در ذهن. در سازهگرایی شخصی اعتقاد بر این است که افراد، جهان را به صورت فعالانهای در ذهن خود بازنمایی میکنند و این بازنماییهای ذهنی تا حدی متأثر از ماهیت اندامهای حسی و قابلیتهای پردازش فرد و نظامهای باور او و همچنین تا حدی متأثر از اشیاء و رویدادهای جهان خارج است (۱؛ ص ۱۶۰)، به عبارتی، اینکه در چه مکان و در چه زمان و در چه ساختار معینی قرار داشته باشید، بازنمایی و ادراک شما از آن ابژه هم متفاوت است. پس سازهگرایی معتقد است که واقعیت در ذهن فرد بازسازی میشود و این بازسازیِ امر بیرونی نیز یک فرایند فعال است و نه یک ادراک انفعالی، و همچنین، این سازههای شخصی از جهان یا امر بیرونی یا ابژه، محصول تعامل دائمی ویژگیهایی فردی و مختصات و ویژگیهای محیط است.
سازهگرایان رادیکال نقش مهمتر را به ویژگیهای فردی میدهند، به معنای اینکه معرفت هر فرد نسبت به جهان کاملاً متأثر از ویژگیهای فردی اوست. این در حالی است که اگر اینطور بود، پس وقوع روابط اجتماعی معنادار و همکاری و شراکت هدفدار که از جمله مشخصههای اصلی اجتماعات بشری است هم غیرممکن میشد. اما سازهگرایان آلترناتیویست معتقدند که جهان خارج یا ابژه میتواند به چندین روش ممکن و بر اساس ویژگیهای خاصِ منظره (یعنی محیط یا ابژه) و ناظر (سوژه یا ادراککننده یا فاعل شناسایی) تفسیر شود. یعنی اینها چندین سازۀ جایگزین یا چندین آلترناتیو را برای فهم جهان ممکن میدانند و نه فقط یک سازه را. آلترناتیویستها معتقدند که تصویر ذهنی فرد از جهان تا آنجایی که تحت تأثیر عوامل محیطی مشترک قرار دارد، با دیگران مشابه است (۱؛ ص ۱۶۱). در این دیدگاه اعتقاد بر این است که در برخورد با یک مسأله یا مشکل و تلاش برای حل آن، برخی از روشهای تعبیر و تفسیر رویدادها یا مشکل مورد نظر نسبت به برخی روشهای دیگر مفیدتر و مثمرِ ثمرتر است و در نتیجه بر این احتمال تأکید میکنند که با تغییر شیوۀ منحصر به فردِ هر عضو یک جامعه یا یک گروه برای تعبیر و تفسیر و معنا دادن به مشکلی که با آن مواجه هستند، و جایگزین کردنِ آن با شیوۀ تعبیر و تفسیرِ کارآمدتر و مفیدتر، میشود به برطرف شدن مشکل کمک کرد. در نتیجه میتوان رویدادها را مقولهبندی جدید کرد و نقطۀ آغاز یک رویداد را دوباره تعریف کرد، آنها را بازچارچوببندی و تعبیر مجدد کرد و یا برچسب جدید به آنها زد و روایت جدید را مطرح کرد.
۳) سازهگرایان اجتماعی (social constructivism): سازهگرایان اجتماعی بر این باورند که معرفت فرد نسبت به جهان در بستری از تعاملهای اجتماعی و از طریق زبان ساخته میشود. ریشههای این دیدگاه را احتمالاً باید در نظرات دورکهیم جستجو کرد. او، با حمله به «خودِ فردی» معتقد بود که اشخاص بیشتر محصول زندگی اجتماعی هستند تا تعیینکنندۀ آن. دورکهیم که دیدگاهش را بر زندگی اجتماعی مبتنی میکند، به وجود بازنماییهای جمعی معتقد است: بازنماییهایی که انسان اجتماعی مولد آن است و به لحاظ نوع، با بازنماییهایی فردی، که آحاد انسان مولد آن هستند، متفاوت است (۳؛ ص ۳۵).
سازهگرایان اجتماعی هم البته مانند سازهگرایان فردی یا ذهنی قبول دارند که ادراک فرد از موضوعات و رویدادها تا حدی متأثر از خود این امور و تا حدی متأثر از وضعیت زیستی فرد (مانند اندامهای حسی و سامانۀ عصبی)، و سازوکارهای روانی (مانند ظرفیت پردازش اطلاعات و نظام باورهای) اوست. با این وجود، آنها تأکید خاصی دارند که نظام باورهای فرد به شدت تحت تأثیر تعاملهای اجتماعیای است که فرد در جامعهای که در آن زندگی میکند برقرار کرده است. این تعاملها نیز نه به طور مستقیم بلکه از طریق واسطهای به نام زبان (هم زبان کلامی و هم زبان غیرکلامی) در حین محاورهها و مراودههای نوشتاری و غیرنوشتاری (و برقراری گفتمانها) صورت میگیرد. از دیدگاه یک سازهگرای اجتماعی، حقیقت چیزی نیست که کشف شود بلکه توسط فرد در ذهن ساخته میشود، اما اینطور نیست که این سازه یا حقیقت در جهانی کاملاً فردی و درونی و منزوی از تأثیر محیط شکل بگیرد، بلکه این حقیقت در تعامل فرد با جامعه و با استفاده از عامل ارتباطی زبان شکل میگیرد (۱؛ ص ۱۶۲).
سازهها یا حقایق مفید و کارا دربارۀ امور، و تعبیر و تفسیرهای مفید دربارۀ رابطۀ این سازهها با هم (که میتوان از آن به نوعی روایت یاد کرد) از طریق تأییدی که جامعه در طی مراوده و محاورههای اجتماعی افراد با هم فراهم میکند تشکیل میشوند و دوام پیدا میکنند. سازههایی هم که مفید تشخیص داده نشوند یا روایتهایی هم که مفید و سازگار تشخیص داده نشوند، از سوی جامعه منع و حذف میشوند. جامعه بر اساس مقدار کمکی که یک سازۀ خاص در حل مشکل و سازگاری و ارضای نیازها و تأمین منافع و حفظ بقا ایفا میکند، دربارۀ آن داوری خواهد کرد. بنابراین، بر پایۀ این دیدگاه، در مواجهه با شرایط بحرانی و مشکلها باید روشهای مفیدترِ توضیح و تفسیر مشکلات و بحرانها را بازسازی کرد و روایتهای کارایی ساخت؛ روشها و روایتهایی که امکانات و موقعیتهای تازه را برای حل مسأله ایجاد خواهد کرد.
نکتۀ مهم آنست که در این سنت، برای استفادۀ هدفمند از زبان در ساختنِ تعاریفِ نو از موقعیت بحرانی یا مشکل موجودی که جامعه در آن قرار گرفته است،اهمیت ویژهای قائل هستند. نمونۀ این «سنتِ استفادۀ هدفمند از زبان نو» در ساختن تعاریف نو یا برچسبهایی علیه گفتمان یا جریان رقیب را میتوان در میان کمونیستها در تاریخ جستجو کرد. استحالۀ زبانِ سیاست، میراث اصلی چپ بوده است. برای مثال، جنبش کمونیستی از همان روزهای نخست، زبان را در خدمت اهداف سیاسی خود گرفت و از آن در جهت به تصویر کشیدنِ اغراقآمیز مناقشهها و سیاهنماییها بهره گرفت. در اینباره به صورت مفصلتری در بخش مفاهیم و تکنیکهای روایی مورد استفادۀ جریانهای ایستاده بر سنت چپ صحبت خواهم کرد.
پستمدرنیسم و مفروضههای بنیادین آن
حال، با توجه به توضیحاتی که در بالا داده شد، میتوان این دیدگاهها را در ذیل مدرنیسم و پستمدرنیسم دستهبندی کرد تا اشارهای به بسترهای مدرنیستی و پستمدرنیستی آنها داشته باشم.
اثباتگرایی (به عنوان نظریهای دربارۀ نحوۀ شکلگیری معرفت در ذهن انسان) در واقع بخشی از نهضت فراگیرتری بود که به عنوان مدرنیسم یا تجددگرایی از آن یاد میکنیم. در مقابل، سازهگرایی و سازهگرایی اجتماعی با نهضت پستمدرنیسم شناخته میشوند.
مدرنیسم که با عصر روشنگری آغاز شد، مباحث رهایی از قید و بندِ استبداد، خرافات و مذهب و سلطنت مطلق توسط علم و خرد و استدلال را مطرح کرد. این جنبش فراگیرِ فلسفی و هنری، قائل به وجود جهان قابلِ شناختی است که قوانین جهانشمولی دارد و این قوانین را میتوان از طریق پژوهشهای نظاممند تجربی و علمی کشف کرد و این پژوهشها هم به انباشت تدریجی دانش و تجربه منتهی میشوند. فرضِ پذیرفتهشدۀ دیگرِ مدرنیسم، که بسیار اهمیت دارد، این است که زبان، معرفت و انعکاس واقعیت است و در نتیجه گزارشهای علمی انعکاسدهندۀ عینیِ واقعیت جهان هستند (۱؛ ص ۱۶۳ و ۱۶۴). با این زبانِ انعکاسدهنده و پیشرفتهای علمی نیز میتوان جهان را به مکانی بهتر برای زیستن تبدیل کرد؛ یعنی با استفاده از یک فرایندِ پیشروندۀ سازنده و غیرمخرب در جهت بهبود و ارتقای نظم و وضعیت موجود، برخلاف جریان چپ در چارچوب پستمدرنیسم که با استحالۀ زبان، یک ساختار سلطه جعل میکند و در نتیجه با روایتی مبتنی بر شالودهشکنی و ساختارشکنی سعی در انقلاب و تخریب و بر هم زدنِ نظم موجود به طرزی رادیکال دارد و به جای ارتقای وضعیت موجود و بهتر ساختن جهان، سعی در دستیابی به یک آرمانشهر و رسیدن به قطبی دارد که تنها تعادل را بر هم میزند.
پستمدرنیسم را هوادارانش یک تحول فرهنگی گسترده میدانند که در پاسخ به ناکامی برنامههای مدرنیستها برای عمل به وعدههایشان دربارۀ ساختن جهانی بهتر ایجاد شد. برای نمونه، بیان میکنند که در دوران مدرن، ما با خطر نسلکشیهای هستهای، بحرانهای محیطزیستی، ظلم فراگیر اقتصادی و بیعدالتیهای سیاسی روبرو شدیم که نه تنها جهان را بهتر نکرد بلکه هراسانگیزتر کرده است. بنابراین، اینها، یعنی پستمدرنیستها، آمدند مفروضههایی را از منظر خودشان ایجاد کنند که روشِ «ساختنِ جهانی بهتر» را تغییر بدهند. برای مثال، در خیلی از حوزهها از جمله علوم اجتماعی، آغاز به «ساختارزدایی از گفتمان تجددگرایی» کردند، یعنی مفروضههای تجددگرایی یا مدرنیسم را زیر سؤال بردند و آنها را به عنوان «لفاظیهای دلنشینِ بیپایه و اساس در یک برهۀ تاریخی» بازروایت کردند (۱؛ ص۱۶۵). بنابراین، آنها میبایست هر آنچه را که حامل ارزشها و هنجارهای نظم موجود است را سست میکردند و فرو میریختند. برای نمونه، آندره برتون، در مانیفست دوم سورئالیستِ خود در سال ۱۹۳۰ بیان کرده بود: «هنوز در ابتدای راه هستیم، هر ابزاری ارزش امتحان دارد تا بتوانیم انگارههای خانواده، کشور، دین را به کل از بین ببریم.» (۵؛ ص ۳۷).
اینها با این ایده که میتوان به یک توصیف یا تعریف عینی و عقلانی از یک ابژه دست یافت مخالفت کردند و باور دارند که هرگز نمیتوان کاملاً به کُنهِ واقعیتِ امور و جهان دست پیدا کرد. آنها معتقدند که جهان و ماهیت امور، در بستری از روابط اجتماعی، به وسیلۀ ادراک و زبان به تدریج به عنوان نوعی سازۀ اجتماعی در ذهن افراد شکل میگیرد. بنابراین، این سازۀ اجتماعی، مثلاً دربارۀ جهان یا جامعه یا کشور یا ملت یا دربارۀ یک مشکل، را میشود تغییر داد و از طریق زبان بازسازی کرد، چرا که مطابق گفتۀ ویتگنشتاین، مشکلات توسط زبان ساخته میشوند و نه اینکه توسط آن منعکس میشوند.
از نظر آنها، برای مثال، نمیشود یک نظریۀ جامع دربارۀ ایران تدوین کرد بلکه صرفاً میشود مدلهای کم و بیش مفیدی برای مشکلات خاص ایجاد کرد. حتی یافتههای تجربی برای رفع یک مشکل خاص، فقط گزارههایی هستند حاکی از سازههای اجتماعی یا بازنماییهای ذهنی اجتماعی که دانشمندان به وسیلۀ آنها با هم و با عموم تبادل نظر میکنند و در بهترین حالت فقط یک روش مفید محدود برای مشکلی خاص در بستر یا بافتاری خاص هستند، و مهمتر اینکه محدود میشوند به متغیرهای زمینهای نظیر جنسیت، طبقۀ اجتماعی، نژاد و فرهنگ یا خردهفرهنگ، که در نتیجه چارچوب جامعی برای یک ملت نمیشود ارائه داد. الگوهای معیار برای اینکه اقدام خاصی را خوب بدانیم، وابستگی زیادی به شرایط بومی دارد و به هیچ عنوان یک معیار جهانشمول محسوب نمیشود و در هر بافتاری، مثلاً در متن یا زمینۀ قوم ترک یا کرد، از عوامل فرهنگی و زمینهای آنها تأثیر میپذیرد.
به طور کلی، برای پستمدرنیسم (در واکنش به مدرنیسم) میتوان چند مفروضۀ اساسی در نظر گرفت (۶؛ ص ۲۰۴):
۱) انکار حقیقت واحد و جهانشمول، و نسبی دانستن امور هستی. از همین رو در نظر آنها روایت برتر از نظریه و افسانه و اسطوره برتر از فلسفه تلقی و مارکسیسم به عنوان علم معرفی میشود! و این برتریدانی و علمشماریهای جعلی، در حقیقت محصول کارکرد زبان است که به آن اشاره کردیم.
۲) عدم وجود واقعیت نهایی در جهان. از همین رو است که بسیاری از دموکراتهای سنت چپ فقط متعهد به توافق هستند و بر این باورند که همۀ امور انسانی را بر محور توافق میشود حل کرد و هیچ اصل و قاعده و سنت و هنجار و ارزشی -که یک جامعه بر اساس آنها شکل گرفته است- بر آن رجحان ندارد. که البته همین تعهد به توافق و اصل دانستن آن، نقضِ مفروضههای آنها دربارۀ انکار حقیقت واحد و انکار وجود واقعیت نهایی است.
از نظر آنها، برای مثال، نمیشود یک نظریۀ جامع دربارۀ ایران تدوین کرد بلکه صرفاً میشود مدلهای کم و بیش مفیدی برای مشکلات خاص ایجاد کرد. حتی یافتههای تجربی برای رفع یک مشکل خاص، فقط گزارههایی هستند حاکی از سازههای اجتماعی یا بازنماییهای ذهنی اجتماعی که دانشمندان به وسیلۀ آنها با هم و با عموم تبادل نظر میکنند و در بهترین حالت فقط یک روش مفید محدود برای مشکلی خاص در بستر یا بافتاری خاص هستند، و مهمتر اینکه محدود میشوند به متغیرهای زمینهای نظیر جنسیت، طبقۀ اجتماعی، نژاد و فرهنگ یا خردهفرهنگ، که در نتیجه چارچوب جامعی برای یک ملت نمیشود ارائه داد. الگوهای معیار برای اینکه اقدام خاصی را خوب بدانیم، وابستگی زیادی به شرایط بومی دارد و به هیچ عنوان یک معیار جهانشمول محسوب نمیشود و در هر بافتاری، مثلاً در متن یا زمینۀ قوم ترک یا کرد، از عوامل فرهنگی و زمینهای آنها تأثیر میپذیرد.
به طور کلی، برای پستمدرنیسم (در واکنش به مدرنیسم) میتوان چند مفروضۀ اساسی در نظر گرفت (۶؛ ص ۲۰۴):۱) انکار حقیقت واحد و جهانشمول، و نسبی دانستن امور هستی. از همین رو در نظر آنها روایت برتر از نظریه و افسانه و اسطوره برتر از فلسفه تلقی و مارکسیسم به عنوان علم معرفی میشود! و این برتریدانی و علمشماریهای جعلی، در حقیقت محصول کارکرد زبان است که به آن اشاره کردیم.
۲) عدم وجود واقعیت نهایی در جهان. از همین رو است که بسیاری از دموکراتهای سنت چپ فقط متعهد به توافق هستند و بر این باورند که همۀ امور انسانی را بر محور توافق میشود حل کرد و هیچ اصل و قاعده و سنت و هنجار و ارزشی -که یک جامعه بر اساس آنها شکل گرفته است- بر آن رجحان ندارد. که البته همین تعهد به توافق و اصل دانستن آن، نقضِ مفروضههای آنها دربارۀ انکار حقیقت واحد و انکار وجود واقعیت نهایی است.
۳) شکاندیشی و اعتقاد به اینکه هیچ تجربه و نظریهای به طور مطلق اعتبار ندارد و باید به همه چیز شک کرد. برای نمونه، وقتی گفته میشود که مردم ایران به طور تاریخی یک ملت بودهاند، این گزاره فارغ از واقعیات تاریخی این ملت، هیچ اعتبار مطلقی ندارد و میتوان در آن شک کرد و حتی آن را در هم ریخت.
۴) انکار معنایی مشخص برای جهان و بیاعتبار دانستن علم و دانش و نظریه و تجربه. در نتیجه، جای این خلأ را با زبان پر میکنند و باور دارند که معناها و قواعد کشف نمیشوند بلکه توسط زبان ساخته میشوند -در نتیجه تغییرپذیر هستند- و این زبان است که عامل ارتباطی ما با جهان است.
۵) جایگزینی واقعیت با وانمودهها و اصل قرار دادن سازهها و بازنماییها. در نتیجه، زندگی انسانها نه بر اساس واقعیات بلکه بر اساس برساختههای ذهنی آنها از امور توسط زبان شکل میگیرد.
۶) تأکید بر کثرتگرایی و چندصدایی بودن زندگی، چندگانگی ملیتها، قومها، فرهنگها و نژادها. (از همین رو است که ایرانستیزان «وحدت در کثرت» ایرانیان را نمیپذیرند و از طریق تأکید بر کثرتگرایی سعی در حمله به این واقعیت تاریخی ایرانزمین دارند، و همچنین ایرانستیزانی همچون «ضیا صدرالاشرافی» اصرار دارند که در ایران ملیتهای جعلی خلق کنند و مفاهیم را در هم خلط و مدام حرف از subnation بزنند و برای اثبات آن نیز مخاطب را ارجاع بدهند به «دیکشنری آکسفورد»! برای نخستینبار، در کنگرۀ دوم «حزب کمونیست ایران» در سال ۱۹۲۷ در ارومیه بوده است که میهن ما را کشوری «کثیرالملّه» نامیدند و از حق «ملل ایران» برای استقلال کامل حمایت شده کردند. چند سال پس از همین کنگره بود که در هنگامۀ وقایع آذربایجان و کردستان، باقراوف (نخستوزیر آذربایجان شوروی) در دیداری با سرانِ کرد که به دعوت او به باکو آمده بودند، ملت ایران را مرکب از چهار ملت مختلف خواند! پس از آن نیز نوبت به مولوتف (وزیر خارجۀ شوروی) شد که این مسأله را بارها و بارها تکرار کرد تا آویزۀ گوشِ چپ ایران شود (۷؛ ص ۲۱۷). در واقع، شوروی از این نگاه کثرتگرا بهرۀ ابزاری میبرد برای تجزیۀ کشورهای همسایه به جمهوریهای خودمختار و سپس ضمیمه کردن آنها به خاک خود.
۷) انکار کلانروایتها، که منجر میشود به ستیز با روایتهای کلان و غالب و در هم شکستن آن و انتسابش به روایت طبقۀ سلطهگر (طبقۀ حاکمِ سرمایهدار) که از طریق آن سعی در برقراری هژمونی و استیلا بر فرودستان دارد و به همین دلیل نیز روایتی است ظالمانه و استثمارگرانه که سبب مشکلات «پرولتاریا»، «طبقۀ فرودست»، «تودۀ مردم»، «مستضعفان»، «خلقها و ملیتها» و «امت والامقام» میشود. مشکلات فرودستان (طبقه یا افراد تحت هژمونی فرادستان) و همچنین استمرار این مشکلات، به باور جریانهای چپ و رایورزان در چارچوب پستمدرنیستی، محصول غلبۀ روایتهای ظالمانه و سلطهگری است که بر زندگی افراد سایه انداخته است، اما چرا مشکلزا است؟ از این رو که این روایتها روایتهایی هستند که برایشان نوشته میشوند -یا خود این افراد تحت تأثیر تبلیغات و رسانههای طبقۀ حاکم برای خودشان مینویسند- و در نتیجه، روش زندگی این افراد را معین میکنند، اما این روش زندگی دیکته یا القاءشده با تجربۀ زیستۀ این طبقۀ فرودست یا تحت سلطه ناهمخوان است. در واقع، ابعاد قابل ملاحظهای از تجربۀ زیستۀ اینها با روایت غالب بر زندگیشان در تضاد است. پس باید چه کرد؟ باید هژمونی روایت غالب و کلان را در هم شکست، و روایت جدیدی تدوین کرد برمبنای ابعادی از تجربۀ زیستۀ طبقۀ تحت سلطه که سابقاً توسط روایت غالب نادیده گرفته میشد، و در نتیجه سبب دوام و تداوم مشکل میگشت. از این دیدگاه، طبقۀ غیرحاکم، طبقهای است که نادیده گرفته میشود؛ مردمانی هستند که نادیده گرفته میشوند؛ صداهایی هستند که نشنیده گرفته میشوند. در نتیجه، این افراد همان «در حاشیهراندهشدهها»، «حاشیهنشینها»، «ستمدیدگان»، «مستضعفان» و «زحمتکشان» هستند که حالا باید در یک اقدام انقلابی قدرت را قبضه کنند و خود را برهانند. در این میان، روشنفکران جامعه نیز موظف هستند که برایشان روایتی همخوان با تجربۀ زیستۀ آنها تدوین کنند. بنابراین، این روایتهای جدید به طبقۀ تحت سلطه فرصت میدهد تا زندگی خودشان را تحت کنترل درآورند. اما با چه مکانیسمی؟ با قلب کردن نظمِ موجود و تحت سلطه در آوردن طبقۀ حاکم؛ یعنی ایجاد یک «فرادست-فرودست» یا «در متن-در حاشیه»ای دیگر؛ یعنی راهحل موجود را در یک طیف و پیوستار میان دو قطب لحاظ نمیکنند، بلکه فقط قطبها را جابهجا میکنند. در واقع سیاست در نظر اینها چیزی شبیه به الاکلنگ است و میتوان آن را «سیاست الاکلنگی» نامید.
مفاهیم و کلیدواژههای بنیادین در سنت چپ
با مقدمۀ بالا دربارۀ دیدگاههای مختلف به معرفتشناسی و ذکر مفروضههای بنیادیِ پستمدرنیسم، اکنون به چگونگیِ بهرهگیری جریانهای چپ، قومگرا و تجزیهطلب از این مفروضهها در جعلِ روایتهای جدیدشان میپردازم، با تأکید و تمرکز بر مفاهیم کلیدی و تکرارشونده در چارچوب نظری و فکریشان و تکنیکهای روایی که به کار میبرند.
یکی از عوارض مهم پستمدرنیسم نگاهِ ویژهای است که بر پایۀ مفروضههای این جنبش فلسفی-هنری به مفهومِ «روایت» میشود. «روایت» هر کلام یا سخنی است که رویداد یا رویدادهایی را بیان و بازگو و تعبیر و تفسیر خاصی را در خود حمل میکند. به طور کلی، برای هر گونه روایت، از مفاهیم و بنمایهها، و از روشها و تکنیکهای خاصی استفاده میشود که در این مجال و مقال به بنمایهها و تکنیکهایی که خاصه «جریانهای چپ و واگرا و ایرانستیز» بر پایۀ مفروضههای پستمدرنیستی به کار میبرند، اشاره میکنم.
منظور از بنمایه یک کهنالگو یا تصویر یا رخداد یا مفهوم خاصی است که به طور پیوسته در روایت به شکلهای مختلف تکرار میشود و روایت حول آن شکل میگیرد. در یک روایت میتوانیم با چندین بنمایه روبرو شویم. برای نمونه، در پایین، به چندین مورد از مفاهیم و بنمایههای ویژۀ جریانهای چپ و منتسبان به چپ و دنبالهروهای آنها، در درون سه مفهوم اصلی، اشاره میکنم:
۱) نظم نوین، با در هم شکنیِ ساختار سلطه و توزیع ناعادلانه:
همه چیز از مفهومِ «نظم نوین» شروع میشود. این مفهوم اشاره به این دارد که با یک نظم مستقری روبرو هستیم که مبتنی بر یک ساختار سلطهافکن بر تودۀ مردم (یعنی طبقۀ تحت سلطه) است و سبب توزیع ناعادلانه میشود. برای نمونه، چپها در کنار ژاکوبنهای انقلاب فرانسه، بر این باور بودند که مواهب و نعماتِ این جهان دارای توزیع ناعادلانه است، و ایراد و مشکل نه در طبیعت انسان بلکه در غصبِ این نعمتها از سوی طبقهای غالب است. برای نمونه، لوئی آلتوسر در «پیشگفتاری بر جلد اول سرمایه»، بر اساس تئوری کار اضافی کارل مارکس در کتاب «سرمایه»، بیان میکند که کار اضافی و در نتیجه ارزش اضافی در جوامع بیطبقه میان اعضای اجتماع تقسیم میشود اما در جوامع طبقاتی، کار اضافی و ارزش اضافی ناشی از آن را طبقات حاکم از طبقات استثمارشده غصب میکنند (۹؛ ص ۲۸). بنابراین، اینها آمدند موضع خودشان را در مخالفت با قدرت حاکمه تعریف کردند، و خودشان را به مثابۀ قهرمانان نظمی نوین نشان دادند که ظلمهای رفته بر طبقۀ مغلوب و تحت سلطه (یعنی تودۀ مردم) را اصلاح خواهند کرد (۵؛ ص ۱۴). اما این «اصلاح» چگونه صورت میگیرد؟ از طریق قلب کردن، زیر و رو کردن و در هم شکستنِ ساختار و نظم و هژمونی موجود؛ یعنی از طریق ساختارشکنی و تخریب و انقلابیگری، در یک مبارزۀ بیوقفه بر مبنای پاندینامیسم (یا جنبشِ مدام) و تعادلزدایی و دشمنتراشیِ مداوم.
۲) رهاییبخشی و عدالت اجتماعی:
جریان چپ و دنبالهروها و وارثانشان میخواهند از طریق این انقلابیگری و برقراری نظم نوین به چه برسند؟
دو ویژگیِ این «نظم نوین»، فعالیت و پیگیری و مبارزۀ بیوقفۀ آنها را توجیه میکند (۵؛ ص ۱۴): شامل الف)رهاییبخشی، و ب)عدالت اجتماعی که در پایین به توضیح آنها میپردازم.
الف) رهاییبخشیای که جنبشهای چپ امروز مدافع آن هستند، صرفاً به معنای آزاد شدن طبقه یا قشر یا قوم خاصی از زیر یوغ ستم و سرکوب طبقه یا قشر یا قوم دیگر نیست، بلکه به معنای «خلاصی از ساختارها» است. برای اصلاح تبعیضها، در صورت وجودشان، میتوان روالی حقوقی را در پیش گرفت و با اتخاذ سیاستهایی قانونی میشود تغییرات مورد نظر را پیش برد، اما اینها فراتر از این اصلاحات، به دنبال نابودی تمدن و فرهنگ و سنت و هنجارهایی هستند که یک جامعه سدهها بر آنها بنا شده و به پیش میرود. «خلاصی از ساختارها»، خلاصی از نهادها، عرفها و قراردادهایی است که از نظر آنها «نظمِ سرمایهداری» یا همان نظمِ طبقۀ غالب و مسلط را ساختهاند، یعنی خلاصی از نظام مشترک ارزشها و هنجارهای سابقهدار در یک جامعه.
برای نمونه، بسیاری از آثار و نوشتهها و فعالیتهای اینها، مانند فوکو یا فمینیستها یا تجزیهطلبهای فعال در ایران، در پی تخریب و ساختارشکنی نهادهایی مثل خانواده، مدرسه و دولتملتی هستند که تمدن از طریق آنها به ما به ارث رسیده است. اینها به هنجارها و ابزارهای نظم مدنی ما، برچسب «ساختارهای سلطه» میزنند و از این طریق، مشروعیت مبارزه با آنها را نیز ایجاد و صادر میکنند و به خودشان حقِ ساختارشکنی و حقِ هنجارشکنی میدهند، برای «رهاییبخشی قربانیان» که یک «آرمان بیوقفه» محسوب میشود، مانند «رهاییبخشی مستضعفان جهان»، مانند رهاندن زنان از سرکوب مردان (توجه کنید به دوقطبیهایی که میسازند)، مانند رهاندن حیوانات از سوءاستفادۀ انسانها، رهاندن همجنسگرایان و دوجنسهها از هوموفوبیا، یا رهاندنِ ترکها از ستم فارسها.
این قهرمانان، در راه آرمان رهاییبخشی، تمام تلاش خودشان را میکنند برای به حاشیه راندنِ تدریجیِ هنجارهای پیشینِ نظمِ اجتماعی (توجه کنید به طرز تفکر و پردازش آنها که آلوده به تحریف و مغالطۀ «سپید و سیاه»، و یا «یا این یا آن» است و هیچ طیف و پیوستار و حد وسطی لحاظ نمیشود). اینها حتی از هنجارهای نظم پیشین به عنوان «مصادیق نقض حقوق بشر» یاد میکنند (یعنی باز هم برچسب میزنند) و در نتیجه، بدون استدلال و براهین مستحکم، برایشان کیفر و مجازات یا مشروعیتِ خشونتی را مقرر میکنند. اینها دست به هر جنایت و عملی تخریبی میزنند، با این ادعا که هدفشان مبارزه با هر آنچه است که حقوق بشر را نقض میکند. کافی است به آنچه امروز به نام آرمان «حذف همۀ تبعیضها» مقرر شده نگاهی کنیم. دقت کنید: «حذف همۀ تبعیضها»! از همین عبارت، به توضیحِ دومین ویژگیِ نظم نوین، یعنی عدالت اجتماعی، گذر میکنیم.
ب) با توجه به آرمان «حذف همۀ تبعیضها»، هدف عدالت اجتماعی هم دیگر «برابری در برابر قانون» یا «برابری در برخورداری از حقوق شهروندی»، آنچنان که مدنظر جریان روشنگری بود و مدرنیسم به دنبالش است، نیست. هدف، شکستن ساختار و نظم موجود، و سازماندهی مجدد و همهجانبه و گستردۀ جامعه است، چنانکه امتیازات و سلسلهمراتبها و توزیعِ نابرابر (از نظر آنها) از بین بروند یا به چالش کشیده شوند (۵؛ ص ۱۵).
اگر نگاهی به سدۀ نوزدهم بیندازیم، در آنجا با «مساواتطلبی» رادیکالترِ مارکسیستها و آنارشیستها روبرو میشویم که خواهان برچیده شدنِ «مالکیت خصوصی» بودند. اما حالا جای آن ذهنیت مساواتطلب رادیکال و حاد را آمدهاند با مفهوم عدالت اجتماعی عوض کردند (در واقع نقابی نو زدهاند) که آماجی مزمن و خزنده است، و معتقد است که نابرابری در همۀ حوزهها –چه مالکیت، چه ردۀ اجتماعی، چه فرصت تحصیلی یا شغلی، چه فراغت- ناعادلانه است، مگر اینکه خلافش ثابت شود. در واقع معتقدند که جایگاه اجتماعی افراد نباید مورد مقایسه قرار گیرد، از آن جهت که انسان بماهو انسان! و از این مجرا وارد مباحث کرامت انسانی میشوند و سیاست و تدبیر امور و منافع شهر و شهروندان را با اخلاقیات خلط و آلوده میکنند.
بر اساس این تفکر و هدف، یعنی تفکرِ پشتِ مفهوم عدالت اجتماعی چپها، هیچ عرف و نهاد و قانون و سلسلهمراتبی، هیچ سنتی، هیچ هنجار و اصل و قاعدهای، و هیچ مرز و تفکیکی نمیتواند بر «برابری» رجحان پیدا کند. هر آنچه که در خدمت مساواتطلبی نیست باید فرو بریزد و از نو بنا شود. از همین رو، عدالت اجتماعی (بر خلاف ظاهر لفظیِ زیبایش) به مطالبهای برای «پاکسازی» و «پاکسازی تاریخ» تبدیل میشود که انقلابیها همیشه در تقلای آن بودهاند (۵؛ ص ۱۶).
۳)آرمانشهر و :
برای توضیح این مفهوم در چارچوب مفاهیم چپ، نخست باید به خود معنا و ریشۀ آن بپردازیم. «تامس مور» (حقوقدان، فیلسوف، و سیاستمدار انگلیس در دوران رنسانس) در سدۀ شانزدهم کتابی به نام «اتوپیا» مینویسد که تلاشی است برای توصیف یک نظم سیاسیِ بیعیب و نقص. اتوپیا در واقع اشاره به جامعهای آرمانی است که بر یک نظم سیاسی-اجتماعیِ آرمانی و کامل قرار دارد. فارابی از آن به عنوان مدینۀ فاضله نام برده که دارای وجوه اخلاقی-دینی هم هست. ریشۀ «اتوپیا» یونانی است، از دو واژۀ ou که یک کلمۀ نفی است (مانند «نا» در فارسی یا «لا» در عربی) و واژۀ topos به معنای مکان، در مجموع به معنیِ «جایی که وجود ندارد» است که در زبان فارسی معادل تحتاللفظیِ آن میشود «ناکجاآباد»، یا به عربی میشود گفت «لامکان».
پس «اتوپیا» به نوعی نماد یک حقیقت یا آرزوی بزرگِ دستنیافتنی اما جذاب و خواستنی برای انسان است.
کارل مارکس -که سوسیالیسم مورد پرداختِ خودش را علمی میخواند و این علمیسازی هم از عجایب سنت چپ است- «کمونیسم کامل» را به عنوانِ برآیندِ قابلِ پیشبینیِ سیرِ تاریخِ بشری وعده میداد، و بدونِ هیچ گونه توضیحی علمی فقط به طرزی فشرده به توصیف آن بسنده کرده بود. این کمونیسم کامل در واقع همان اتوپیا یا ناکجاآبادی است که معلق در شهرِ فرنگِ خیالات بود. اما اتفاقاً چون معلق در شهر فرنگ خیالات بود، برای بسیاری از افراد که نتوانستند نیاز خود به هویت جمعی و ریشهدار بودن را در جایی ارضا کنند و نتوانستند به خوبی در فرهنگ و کشور و ملت و سنت و عرف خاصی ریشه بدوانند، جذاب و فریبنده بود. (و آدم را به یاد بخشی از داستان پینوکیو میاندازد که جذب شهربازیِ فریبندهای میشود که عاقبتش اسارت و رونمایی از حماقت و واقعیتی تلخ بود.)
اما نکتۀ مهم دربارۀ آرمانشهرها یا اتوپیاها، تناقضهای نهفته در آنها است. برای مثال، برای اینکه بپذیریم کمونیسم کاملِ مارکس تناقضی در خود دارد، نیاز به بررسی انتقادی جدی نیست: چون کمونیسم کامل وضعیتی است که در آن همۀ منافعِ حاصل از نظم قانونی هنوز پا بر جا است، با وجود اینکه هیچ قانون و دولتی وجود ندارد. همۀ محصولاتِ همکاری اجتماعی هنوز وجود دارند، با وجود اینکه هیچ کس از حقِ مالکیتی که سبب انگیزۀ تولید آن محصولات میشود برخوردار نیست (۵؛ ص ۱۸).
حالا، این تناقضهای پنهان یا ذات تناقضآمیز اتوپیاهای سویالیستی یا اتوپیاهای جریانهای دیگری مانند چپ اسلامی یا اسلام ایدئولوژیک شریعتی یا همان «اتوپیای جامعۀ بیطبقۀ توحیدی» از طریق ستیز با استکبارِ جهانی، یک نتیجۀ هولناک دارد. این تناقضهای موجود در آنها و تقابلشان با خواست و نیازهای واقعی انسانها یا یک ملت، منجر به خشونت و اجبار و تحمیل و وحشت و ترور میشود.
ذات تناقضآمیز این آرمانشهرها یکی از دلایل خشونتی است که در تلاش برای تحمیلِ آنها به یک ملت وجود دارد. در واقع، یک زورِ بیحدی لازم است تا مردم را به انجام کارِ محال وادار کنند (۵؛ ص ۱۸). این امر به دنبال خود جنایات زیادی را به همراه دارد. بنابراین، لازم است که این جنایات را توجیه یا لاپوشانی کرد. اینجاست که ما شاهد ظهور مورخان و راویان حکومتی یا سفارشی یا ذوب در ایدئولوژیِ رسمی میشویم که به طور نظاممند در کارِ کوچکسازی و کم اهمیت جلوه دادنِ جنایاتی برمیآیند که به نام مثلاً سوسیالیسم یا طاغوتستیزی یا نجات امت مسلمان یا «حفظ نظام مقدس» انجام شده و میشود، و اتفاقاً بارِ گناهِ فجایع را هم بر دوش «نیروهای ارتجاع» میگذارند که مانع از پیشروی اهداف و نیروهای مترقی و پیشرو هستند و فعالیت تبلیغی و تشکیلاتی علیه نظام مقدس انجام میدهند. برای این کار لازم است که دست به روایتهایی بزنند که در واقع روایتهایی جعلی از طریق تکنیکهایی فریبنده و پیچیده برای تحریف و کج و معوج نشان دادن واقعیت است.
در همین نقطه، برای بسط این مورد، وارد بحث دربارۀ تکنیکهای مورد کابرد جریانهای چپ و ایرانستیز میشوم و توضیحشان میدهم؛ تکنیکهایی که نه فقط در راه پنهانسازی فجایع، بلکه در مسیر پنهانسازی واقعیت و تحریف و جعل آن هم به کار میروند تا از آن طریق به هدف اصلی خود یعنی «قبضه کردن قدرت» دست پیدا کنند.
استراتژیها و تکنیکهای روایی مورد استفاده
توسط جریانهای چپ و ضدملیِ مبتنی بر سنت پستمدرنیستی
۱) اسطورهای سازیِ دنیای مدرن (یا توسل به روایتهای اسطورهای و ترجیحِ اسطوره و استعاره و شعار بر فلسفه و برهان و استدلال):
یکی از مهمترین تکنیکهای متفکران چپ نو، و حتی شبهروشنفکران دهۀ چهل و پنجاه خورشیدی در ایران مانند علی شریعتی، خلقِ روایتی اسطورهای از دنیای مدرن بود (۵؛ ۱۸). برای این کار لازم است که نخست، ساختار و کارزار «خیر و شر» را تدارک دید؛ همانند جدال اهورا و اهریمن در اساطیر ایرانی، یا جدال حق و باطلها در حماسههای اساطیری مثل جدال رستم و دیو سپید. یعنی اینها میآیند یک ساختار و نگاه دوقطبی و ثنویگرا ایجاد میکنند و تاریخ را به صورت جدال خیر و شر، جدال میان نیروهای روشنایی و نیروهای تاریکی، جدال فرادست و فرودست، جدال بین حق و باطل روایت میکنند. این نگاه اسطورهای، این نگاه حق و باطل یا خیر و شر، با خود پیآمدِ نامطلوب و باز هم هولناکی را به همراه دارد. این نگاه، بدون هیچ تأخیر و تردیدی، منجر به تقدیس و بتسازی از شخصیتها و ایدهها و نظامها میشود و امر قدسی میسازد در مقابل امر شیطانی، که با خودش انحصارطلبی، برتریجویی، سفیدسازی و حقبهجانبدهی، و در نتیجه حقِ سانسور، حذف، غصب و مصادره را به همراه دارد.
جریانی که همه چیز را به صورت دوقطبی (یعنی در قطبها) و در قالب «خیر و شر» یا «سفید و سیاه» یا «صفر و صد» میبیند، انحصار فضیلت اخلاقی را به خود میدهد و بدین طریق تناسب و تعادل اخلاقی را بر هم میزند (۵؛ ص ۱۹). وقتی تناسب اخلاقی بر هم بخورد، این امر بر منطق اثر میگذارد، بر نظام استدلال این جریان اثر میگذارد و با خود «عدم تناسب منطقی» را به همراه میآورد، به طوری که هوادارن آن جریان و آن شخصیت مقدس و تقدیسشده، دیگر به هیچ صراطی مستقیم نیستند و حتی به صورتی حق به جانب، پل صراط را هم از آنِ خود میدانند و بلکه اصلاً خودشان را پل صراط یا «چینوت» معرفی میکنند. اینجاست که بر بستر نوعی دگماتیسم، نوعی خشکمغزی و بستهشدنِ تمامی مسیرهای منطقی، سیاست میشود عرصۀ «گناهکار و بیگناه»، میشود عرصۀ «خشم و هیاهوی مغزهای زنگزده»، میشود عرصۀ «لایقِ مجازات شدن و لایقِ مجازات کردن»، میشود عرصۀ تلافیجوییها و پاکسازیها، و جالبتر آنکه بارِ اثباتِ حق به جانب بودن یا بیگناه بودن هم همیشه بر گردۀ قربانی یا طرف دیگر است. آنچه از دل این نگاه و برخورد بیرون میآید، همان غصب و مصادرههای سریالی و گستردهای است که به نام خلق یا امت مسلمان ایران در سالهای نخست انقلاب شاهد آن بودیم؛ غصب و مصادرۀ صنایع و کارخانههایی که زمانی در اوج توسعه و تولید خود بودند و پس از مصادرهها ورشکست و تعطیل شدند.
۲) به کار گرفتن زبان یا زبان طراز نوین:
در کنار اسطورهایسازیِ دنیای مدرن که چینش نیروها در دوقطب مخالف خیر و شر یا اخلاقی است و با «قهرمان و ضد قهرمان» مواجه هستیم، یکی دیگر از ابزارهای مهم راویانِ ایستاده بر سنت چپ، به کار گرفتنِ «زبان نو یا زبان طراز نوین» (۵؛ ص ۲۰) است، به منظور آنکه بدون زحمت و بدون هیچ برهان و استدلال منطقی، بتوانند واقعیت موجود را تضعیف و طرد، و واقعیتِ مقبولِ خودشان را جعل کنند، و از این طریق به «مبارزۀ بیوقفۀ» خود برای «ایجاد تغییرات برگشتناپذیر» استمرار ببخشند.
اینها شروع به واژهسازی میکنند، مفاهیم جدید خلق میکنند، دست به استحالۀ زبانِ تاریخ و سیاست و مفاهیم درون آنها میزنند، واژههای ریشهدار و آبرومند را به ابتذال میکشانند، برچسب میسازند و با آن جناح مقابل خود را متهم میکنند، شعارهای دهانپرکن تولید میکنند و دست به بازهای زبانی میزنند برای پنهانسازی و در ابهام قرار دادنِ واقعیت تا فضای لازم برای جعل واقعیت جدیدشان و ایدئولوژی مد نظرشان را فراهم کنند. توجه کنید که هر تحول مهمی در چپ مستلزم به وجود آوردن یک فضای مبارزه است (۵؛ ص ۲۷۹)، فضایی که متضمن احساسِ ضروریِ «همبستگی بر محور یک ایدئولوژی» باشد. یکی از ابزارهای فضاساز برای جریانهای چپ، همین زبان است و از هر ترفند زبانی برای نیل به مقصودشان بهره میگیرند.
یکی از ترفندهای بازیهای زبانی اینها، اغراق و سیاهنمایی است. این ترفند به هرچه بدتر و سیاهتر نشان دادنِ جناحِ شرّ و تاریکی یا هرچه باطلتر نشان دادن جناح باطل کمکِ قابل توجهی میکند.
در واقع اینها شیفتۀ قصهسازی هستند، شیفتۀ fiction به جای داستان یا story، یعنی روایت اینها مبتنی است بر نادیدهانگاری پیوندهای معقول و علت و معلولی (مثل قصۀ سمک عیار). چرا؟ چون روشی برای «گریز از منطق استدلالی-عقلانی» است. منطق استدلالی-عقلانی بر مبنای ساختار علت و معلولی قرار دارد. در داستان در معنای مدرن، ما با مفهوم پیرنگ یا پلات plot روبرو هستیم که شبکۀ علت و معلولی یک داستان و روایت آن به شمار میرود (۶؛ ص ۱۹). اما برای یک راوی پستمدرنیستی، تقویت رابطۀ علت و معلولی به معنای تقویت قطعیت و صحه بر اقتدار علم، صحه بر اقتدار مرجع واحد، یعنی صحه بر اقتدار واقعیت واحد موجود است. اما در مقابل آن، با تضعیف قطعیت و رابطۀ علت و معلولی میشود واقعیت را تضعیف کرد و در نتیجه میتوان به راحتی قصه بافت و واقعیت جعل یا بازسازی کرد و در التقاط و گلآلود کردن و مبهمسازیها دست به شعبده زد و حقایق نو آفرید و فرصت به «پدیدارها» دارد.
۳) جایگزینی خردهروایتها به جای کلانروایتها:
ادبیات پستمدرنیستی، روایتها، فراروایتها و جهانبینیهای کلی و قالبهای مِهترَ یا پیامهای کلان (master code) را کنار میگذارد و روایت کلان (grand varrative) را رد میکند و به روایت خُرد و مشخص (little narrative) ارزش میدهد. از نظر این ادبیات، فراروایتها و کلانروایتها اعتبار ادعاها و تصدیقهای خودشان را حتمی و مسلّم فرض میکنند و مدعی یکپارچه کردن و کلیتبخشیدن به حوزۀ روایت هستند تا از این طریق «توالیِ ذاتیِ لحظات تاریخی» را بر حسب «یک معنای خاص» سازماندهی کنند. این در حالی است که باید روایتهای کمینه یا mini narratives، روایتهای خرد یا micro narratives، و روایتهای محلی و بومی یا local narratives و روایتهای سنتی را جایگزین آنها کرد که داستانهایی هستند که ادعای صدق و شمولیت عام ندارند، بلکه به مثابۀ رشته یا زنجیری از حوادث و وقایع ناهمگن فهم میشوند و در نتیجه در مقابلِ «ادغام و مستحیل شدن در روایتِ کلان» مقاومت به خرج میدهند (۶؛ ص ۲۲۴). از این رو است که ایرانستیزان قومگرا، سعی دارند با جعل ملیتها در ایران، در واقع فضاهای ناهمگنِ فرهنگی-هویتی برای اقوام مختلف ایجاد کنند تا هر یک خردهروایتهای خود را بسازد که از مستحیل شدن آنها در کلانروایتِ قومِ ستمگرِ فارس و ادغام در وحدتِ بزرگتری به نام ملت ایران جلوگیری کند.
۴) اقتدارزدایی از واقعیت به وسیلۀ به سخره گرفتن واقعیت:
یکی از روشهای راویان پستمدرنیستی برای مقابله با واقعیت و قطع هر گونه نسبتی با واقعیت، به سخره گرفتن اقتدار واقعیت است تا آن هیبت مسلّم گرفتهشدۀ واقعیت فرو بریزد. برای این راهبرد از تکنیکهای کمکی مانند گروتسک grotesqe (طنزی غیرمتعارف که خصلت هنجارگریزانه دارد و به شکلی تحریفشده و غیرعادی و غریب و زشت به نظر میرسد. حضور امر گروتسک معلول عدم اعتقاد به نظم و انتظام و هماهنگی یک کلیت مانند جهان و ناشی از عدم رضایت از هستیِ حال و آیندۀ انسان است)، کاریکاتور (جلوه دادن شخصیتها یا خصوصیات مشخص و معینی از یک جامعه یا فرهنگ به شکلی مسخره و اغراقآمیز که برای این کار عناصر متضاد و ناهمگون آن شخصیت یا خصوصیت برجسته میشوند)، طنز و هجو satire (طیف وسیعی از طعنه و کنایۀ تمسخرآمیز که در واقع هدفش بیان ضعفها و کمبودها و ناهماهنگیها و آگاه کردن مخاطب از شرارتها و پستیها است)، و یا نظیرهسازی طنز آمیز یا مضحکه bourlesque (مورد تمسخر قرار دادن شخصیتها، آداب و رسوم و عادات و باورهای یک جامعه از طریق تقلید که اساس آن بر عدم تناسب و هماهنگی بین موضوع مطرح شده و شیوۀ بیانش است. مثلاً موضوعی عوامانه به شکلی جدی و رسمی و موضوعی جدی به صورتی تمسخرآمیز بیان میشود)
۵) برداشتن مرزها:
راویان مبتنی بر سنت پستمدرنیستی، برای مقابله با واقعیت، مرزهای میان امر واقعی و غیر واقعی، مرزهای میان وجوب و امکان و امتناع را برمیدارند. این راویان درصدد هستند روایتی ارائه دهند که به چیزی خارج از خود شبیه نباشد. بلکه همه چیز در همه چیز خلط شود. مرزهای دورانهای تاریخی برداشته میشود، مرزهای میان فواصل سکونتی اقوام تاریخی برداشته میشود، مرزهای میان دوران اسطورهای و تاریخی برداشته میشود، مرزهای میان آرزو وخیال و واقعیت برداشته میشود. از این طریق است که برای نمونه، بابک و سومریان و سنگنگارههای خمین ترکیسازی و مردم آذربایجان ترک خوانده میشوند.
۶) پایان باز:
برداشتن مرزها در واقع قطعیتها را از بین میبرد (۶؛ ص ۲۲۵)، و بر پیکرۀ واقعیت لطمه وارد میکند. یکی از جاهایی هم که این عدم قطعیت بیشتر از همه خودش را نشان میدهد، پایان داستان و روایت است. نباید روایت به یک پایان مشخص برسد، بلکه پایان میتواند چندگانه باشد. داستان مدرنیستی، روایتِ رسیدن به هویت است. یعنی هویتی مشخص و مستقل فرض گرفته میشود که میتوان به آن رسید. اما در مفروضههای پستمدرنیستی اصلاً هویت ثابت، مشخص و یگانهای وجود ندارد که بشود به آن دست یافت. در این دیدگاه، واقعیت و هویت، مجموعهای پراکنده و نامنظم از تصویرها و تأویلها است. به همین خاطر، برای نمونه، روایتِ مربوط به سیرِ تاریخیِ مردمان ساکن در فلات ایران نباید در پایانی به نام «ملت ایران» به سرانجام برسد، و یا نباید روایت آزادی ملت ایران در دورۀ کنونی را در یک پایان و راهحل نهاییای به نام «بازگشت به مشروطه» به سرانجام رساند. در واقع، ناکامل بودن در این ادبیات، از پیامدهای معرفتشناختی پرسش آنهاست. ادبیات پستمدرنیستی با این پرسش دست به گریبان است که جهانهای متفاوت چطور شکل میگیرند (یعنی معطوف به فرایند است، نه نتیجه). به همین خاطر، از فرجام و سرانجام سرپیچی میکند، چون به وجود راستای خطی (یعنی یک زنجیرۀ علت و معلولی) اعتقادی ندارد (۶؛ ص ۲۲۶).
۷) روایت مدور یا دایرهای:
در رمان کلاسیک یا مدرن، ما شاهد یک ساختار مشخص که شامل شروع، گرهافکنی، گسترش، نقطۀ اوج، گرهگشایی و پایانبندی هستیم (۶؛ ص ۲۲). اما روایت پستمدرنیستی مقدمهای ندارد که پایان واحدی داشته باشد. در این روایتها، در بسیاری از مواقع، آخر رمان را به اولش برمیگردد. اصلاً خاصیت دایره در همین است که از هر نقطۀ دایراه که شروع کنیم، میتوانیم دوباره به همان جایی برگردیم که آغاز کرده بودیم. به طور کلی سعی میشود که ساختار سنتی که منطبق بر یک نظم و نسق توالیگونه و علت و معلولی است و هر رخداد در این ساختار بر رخدادهای پیش از خود و هر بخش بر بخشهای قبلی سوار است، در هم ریخته شود. چون هرگونه ساختار بیانگر سلسلهمراتب و مرزها و خردهنظامهای به هم مرتبط است که در خدمت «کل واحد» قرار دارند. اما یک جریان هوادار جامعۀ بیطبقه مخالفِ هرگونه سلسلهمراتب و مرز است، تا آنجا که حتی داستان یا تاریخ هم باید به گونهای روایت شود که مرزهای آن و شمایل کلی ساختار آن مشخص نباشد، بلکه داستان باید به سطح «نظامی از ارجاعات به دیگر کتابها و دیگر متنها و دیگر عبارتها» (۶؛ ص ۲۱۵) تقلیل پیدا کند.
۸)چند صدایی (polyphonic):
روایت پستمدرنیستی هیچ حقی برای یک صدا و تنها یک صدا قائل نیست، همچنان که هیچ حقی برای یک مرکز یا برای یک حقیقت واحد قائل نیست. در واقع، چندصدایی منعکسکنندۀ صداهایی است که خفه شدهاند یا به حاشیه رانده شدهاند و یا به صورت زمزمه در آمدهاند (۶؛ ص ۲۱۸)، فارغ از هرگونه در نظر گیریِ استحقاق یا مشروعیتِ این صداها. در روایت پستمدرنیستی، صدای آدمها از چهره و وجهۀ آنها مهمتر است، یعنی بدون توجه به آنکه آیا یک شخصیت یا جریان دارای چهره و شأنی موجه یا مشروع هست یا نه، صدایش به عنوان ضد صدای مسلط و محدودکنندۀ موجود و به عنوان در هم شکنندۀ مونولوگ آن باید منعکس شود.
در واقع، پایبندی به وجود جهانهای متنوع، به خودی خود، کاربرد انواع زبانها، گویشها، حاشیهنویسیها و شکلهای ادبی را مطرح میکند. به عبارت دقیقتر، ساختارهای گوناگون در جهانی از انواع گفتمانها با یکدیگر ترکیب میشوند. آنگاه، دیگر با یک متن یکدست و سرراست مواجه نیستیم بلکه متنی را پیشِ رو خواهیم داشت که به راحتی میتوان آن را به شکل دیگری نوشت؛ متنی که همچون یک بنای قابل اعتماد روی زمینی محکم پیریزی نشده است بلکه طرح یا نوشتاری است بر شنهای ساحل.
۹) استراتژی ترسیم یا تمثیلِ غیر یا مسلط کردن امرِ مجاز یا figural:
امرِ مجاز یا امر فیگورال یا تمثیلِ غیر چیزی است که دربارۀ آن گفتگو نمیشود و در واقع ضرورتاً در درون و علیه گفتمان مورد نظر وجود دارد اما مشاهده نمیشود. میتوان از آن به عنوان «آلترناتیو پنهان یا نامرئی» یا همان «آنتیتز موجود در تز» نام برد. و احتمالاً شبیه به همان مفهومی است که آلتوسر در کتاب «خوانش سرمایه» از آن به عنوان «امر مشاهدهناپذیر» یا «امر نامرئی» نام برده است.
در ایران، برای نمونه، وقتی جواد طباطبایی در مجموعه آثار خود و در درون نظریۀ ایرانشهری خود، صحبت از «وحدت در کثرت» و «تاریخی و طبیعی بودن» این نوع از وحدت میکند، ایرانستیزان سریعاً روایتهای مربوط به «وحدت در وحدت» و «جعلی و تحمیلی بودنِ» این وحدت را مطرح میکنند و حتی ایران (به عنوان امری کهن) را «امری نو» بازنمایی میکنند.
۱۰) قرینهسازی (parallelism):
قرینهسازی یکی از تکنیکهای پیادهسازی راهبرد ترسیم آلترناتیو پنهان است. در قرینهسازی، عنصر قرینه در تضاد کامل یا در تقابل با عنصر اصلی و محوری قرار میگیرد، تا وجه دیگری از رویدادها بازنمایی بشود. قرینهها یکی از عناصری هستند که راوی در ورای عینیت پیدا میکند، حتی اگر در این یا آن لحظه حضور نداشته باشد و دیده نشود (۶؛ ص ۱۳۹). قرینهسازی به معنای تکثر و تنوع رفتارها و کنشها نیست بلکه اساساً «ساخته و پرداختۀ ذهن نویسنده» است تا بتواند «برجستگی شاخصی» در روایت ایجاد کند یا برجستگی شاخصی به روایت ببخشد، و از وجوهِ احتمالی واقعیت یا امکانهای مختلف بهره ببرد (۶؛ ص ۱۴۰). در این روش، برای مثال، سعی میشود از تمام کابوسها و رویاها و خوابهای دیده شده و حتی دیده نشدۀ همۀ انسانها بهره گرفته شود برای جعل واقعیت داستانی و به عنوان جزئی از واقعیت داستانی؛ برای تولید قرینههایی در برابر عنصر اصلی و محوری
۱۱) دستکاری در پلات plot (یا دستکاری در ساختار پلات):
پلات همان شبکۀ علت و معلولها و خط سیر رویدادها و دربردارندۀ برخورد و واکنششخصیتها با آن رویدادها و درون آن رویدادها است (۶؛ ص ۱۹). به عبارت سادهتر، پلات زنجیره و چارچوب علت و معلولی رویدادها و حوادثِ یک داستان است. دستکاری در پلات یک روایت تاریخی، یعنی دستکاری در شبکه و پیوندهای علت و معلولی رویدادها و به هم ریختن توالی و ترتیب آنها. این مورد هم لازم به ذکر است که هر پلات دارای ساختاری است، و ساختار یا structure نیز دارای ویژگیهایی است (۶؛ ص ۱۷)، نظیر اینکه تغییر هر عنصر موجب تغییر دیگر عناصر میشود، و با تغییر در یک یا تعدادی از عناصر ساختار، تمامی ساختار وادار به واکنش میشود.
۱۲) سانسور و گزینشی عمل کردن:
هر روایت در واقع بازگویی وقایع و به تصویر کشیدن آنها است. مؤلف برای ختم کردن روایت به مقاصد مورد نظر خودش، دست به انتخاب بعضی از وقایع میزند و رویدادهای دیگر را نادیده میگیرد (۶؛ ص ۱۶۶). یعنی مؤلف در بازنماییهای خود برای خلق یک روایت جدید، برخی از وقایع را گلچین و برخی دیگر را حذف میکند، برخی را نیز کوچک و کماهمیت جلوه میدهد تا خدشهای بر تصویر اصلیای که خواهان انتقال آن است وارد نشود.
۱۳) استراتژی ایجاد سکته یا گسست:
در روایت پستمدرنیستی، هر حادثه یا رخداد occurrence یا واقعه event چیزی نیست به جز یک سکته یا گسست یا وقفه و فترتی در مکان-زمان، به طوری که پس از آن هیچچیز نمیتواند هرگز مثل اول خود باشد (۶؛ ص ۲۲۰). این دقیقاً ارتباط دارد با مفهوم «تغییرات غیر قابل بازگشت» و «پاندینامیسم» در جریان چپ. حادثۀ واقعشده، هیچگونه قالب یا چارچوبِ ارجاعیِ از پیش موجود مانند سنت و عرف تاریخی و ملی را برنمیتابد و نظم پیشین را لغو میکند. رویدادها در این نوع روایتها، به صورت کولاژها یا سرهمبندیهایی از تکههای جابجاشده هستند و پیوند مشخص و آشکاری بین وقایع و گفتگوها، چه در گذشته و چه در حال، وجود ندارد. در کنار رویدادهای واقعی، رویدادهای غیرواقعی هم وجود دارد، و چه بسا وزن و حجم آنها بیشتر باشد (۶؛ ص ۲۲۱). این رویدادهای واقعی و غیرواقعی در صحنههایی قرار داده میشوند که بیشتر به هذیان و رویا شباهت دارند و همین صحنهها حتی میتوانند خط سیر داستان را تعیین کنند. این استراتژی از طریق تکنیکهای مختلفی در روایت پیاده میشود که در پایینتر به آنها اشاره میشود.
۱۴) جابجایی یا کنار گذاشتن محور وکانون اصلی روایت:
گاهی این تکنیک به صورت «کنار گذاشتنِ موقتی گره» انجام میشود تا فضا برای عناصر دیگر داستان، مانند شخصیتپردازی، بازیهای زبانی، بازی با سبک و یا ناتمامگذاری، مهیا شود (۶؛ ص ۱۷۸). اما در روایتهای تاریخی که توسط مورخان رسمی به صورتی جانبدارانه و سودار نوشته و بیان میشود، ما شاهد آن هستیم که موضوع کانونی و اصلیِ تاریخ یک ملت جابجا یا کنار گذاشته میشود. برای نمونه، در روایت جمهوری اسلامی، محور و کانون اصلی روایت تاریخ سیاسی-اجتماعیِ معاصر ایران که همان جنبش مشروطهخواهی و نظام مشروطه است کنار گذاشته میشود و با موضوع و محوری دیگر به نام طاغوت شاهنشاهی یا سلطنت طاغوتی جایگزین میشود. جایگزین کردن موضوع یا کانون اصلی روایت با موضوعی دیگر از طریق برچسبگذاری یا استخراج و برجستهسازی «آلترناتیو نامرئی» که بالاتر صحبتش شد، یک انحراف و خطایی جدی است که روایت معیار و اصلی را دچار سکته و گسست میکند.
۱۵) بینامتنیت (intertextuality):
با این تکنیک، مؤلف متن خود را با ارجاع به متن یا متنهای دیگر مینویسد. در واقع، بینامتنیت، به رابطۀ بین دو یا چند متن اشاره دارد که سبب تکمیل یا دریافت معنای مقصودشده یا مورد قصد میشود. یعنی این رابطۀ بین متنها، در کم و کیفِ درکِ معنا یا خلقِ معنا نقش مهمی ایفا میکند (۶؛ ص ۲۰۵).
۱۶) پارودی (parody):
یکی از روشهای اِعمال تکنیک بینامتنیت، تکنیک پارودی یا نقیضهپردازی است. پارودی یعنی ساختن یک روایت جدید از روایت اصلی به شکل تقلید طنزآمیز، که به آن نقیضهپردازی هم میگویند. مؤلف با این تکنیک سعی میکند دست به بازیافت مبتکرانه و طعنهآمیزِ «چیزهای قبلاً گفتهشده» یا بازیافت و بازروایتِ طعنهآمیزِ «تصاویرِ نخنما و نظامهای روایت سنتی» بزند (۶؛ ص ۲۰۶). در اینجا هدف آن است که به رغم مشابهت داستانی، تأثیر متفاوتی ایجاد شود.
۱۷) التقاط (pastiche):
التقاط روش و ابزاری مهم برای بهکارگیری و پیادهسازی نقیضهپردازی است. در واقع، از التقاط استفاده میشود تا همان داستان اولیه به خواننده عرضه نشود. التقاط مجموعهای است از آراء و عقاید و دیدگاهها و نظراتِ مبهم و شناور و آشفته و پراکنده و بیثبات و بینظم و بیقاعده، و فاقد هرگونه انتظام و پایبندی به قاعده یا قواعد. التقاط به نوعی همانند اختلاطِ فضاها و حوادث و مفاهیم مختلف است که به گونهای در هم و بر هم گردآوری و سرهمبندی شدهاند (۶؛ ص ۲۰۸).
۱۸)مغالطهگرایی یا سفسطه یا مغالطهکاری (paralogism):
به طور کلی، روش مغالطهکاری به موارد مجهول و ناشناخته اشاره دارد که هیچ پایه و مبنای منطقی ندارد، یعنی چیزی که دانش کاذب است، اما به گمان یک نویسندۀ پستمدرنیست، مفهوم مغالطه در عین حال میتواند به منظور «مشخص ساختن دانش واقعی» باشد. در این روش، مؤلف یا راوی، زمان و مکان یا هر دو و حتی رخداد را نیمهکاره رها میکند و سراغ موضوع دیگر میرود و به اصطلاح از این شاخه به آن شاخه میپرد. متن شبیه به سیاهمشقی در هم و بر هم و پرتوپلاگویی میشود اما مؤلف سعی دارد از دل این آشفتگی و پراکندگی به نیات خود برسد (۶؛ ص ۲۱۰). در اینجا با نوعی حاشیهپردازی(circumstantiality)، از ریل خارج شدنها (derailment)، و انسجامزداییهای (incoherence) هدفدار روبرو هستیم، گویی که مؤلف دارد از فرایندهای فکری یک فرد مبتلا به اختلال اسکیزوفرنیا تقلید میکند (از نمونههای ادبی آن میشود که به رمان «زمانلرزۀ» کورت وُنهگات اشاره کرد). در این روش از مغالطهکاری، نویسنده مرکز خاصی برای روایتش مشخص نمیکند، به طوری که پارهروایتها یا خردهروایتها را حول این مرکز تنظیم و چینش میدهد (برخلاف متنهای مدرنیستیِ نویسندههایی مثل چخوف یا تولستوی، یا دیکنز، و حتی فاکنر).
۱۹) قطعهقطعهسازی (fragmentation):
یکی از روشهای «گریز از مرکز» در روایتهای پستمدرنیستی، قطعهقطعهسازی است که ابزاری محوری و مهم در ادبیات پستمدرنیستی است، برای گریز از انسجام و کنار گذاشتن موقتی گره (یا منحرف کردنِ روایت از موضوع اصلی) و ایجاد پراکندگی. در روایتی که مبتنی بر این روش است، ما استمرار و توالی عادی نداریم، بلکه با نوعی تکهتکهشدگی و از هم گسیختگی در زمان و مکان و صحنهها و رخدادها مواجه هستیم (شبیه به فضای روانشناختی افراد اسکیزوفرنیک) که یک استراتژی در روایت است. محور این استراتژی، ناتمامگذاری هر صحنه و پرش از یک قطعه به قطعۀ دیگر است (۶؛ ص ۲۱۲). برای نمونه میشود از آثار ساموئل بکت، مثل «نامناپذیر و مولوی»، اشاره کرد.
۲۰) کولاژ یا تکهگذاری (collage):
کولاژ یک تکنیک در پیشبردِ استراتژیِ قطعهقطعهسازی و جهت مقابله با قطعیت است. در این تکنیک، مؤلف از هر امر بیرون از متنش که میتواند اساس واقعی هم داشته باشد –مثل یک قطعۀ ادبی یا یک شعر یا ترانههای فولکلوریک یا اخبار روزنامهها، قطعهای از یک نمایشنامه یا سرگذشت شخصیتهای واقعی یا داستانی- استفاده میکند و وارد متنش میکند. این روش از انتقال یک حقیقت واحد یا رسیدن به یک پایان و نتیجۀ قطعی جلوگیری میکند؛ فضا را لبریز از ابهام میکند تا حقیقت واحد به شکل سرراست در اختیار ما قرار نگیرد. این تکنیک در راستای «اصل عدم قطعیت» است. این اصل به ما یادآوری میکند که همۀ قطعیتها و محملهای عرف و سنت -از جمله اخلاق، دین، خانواده، ادبیات و تاریخ رسمی- مورد تردید و در نتیجه حمله قرار خواهند گرفت (۶؛ ص ۲۱۲).
۲۱) تقابلها (oppositions):
قرینهسازی موجب تقابل میشود، و تقابل باعث هیجانیسازی و جذابیت میشود. این تقابلها از امکاناتی هستند که به تولید و تداوم مبارزه کمک میکنند (۶؛ ص ۱۴۱). به همین خاطر است که سنت چپ مدام دست به تولیدِ «قطبین» میزند، مدام دست به خلقِ ثنویت میزند، مدام دو قطب مخالف را در برابر هم قرار میدهد، چون سبب تقابل و در نتیجه هیجانیسازی و جذابیت و تداوم انگیزه و نیروهای مبارزه است. از دل همین تقابلها، درام و رمانس و از جانگذشتگیهای چریکی-تروریستی شکل میگیرد. اما برخلاف این هیجانمداری، سنت عقلانی از هرگونه پیشروی به سمت قطبها جلوگیری میکند و تعادل را حفظ میکند. در تعادل، شاهد هیجان حاد و شدید و نیرومندی نیستیم.
۲۲) تلمیح (allusion):
در این روش، نویسنده، برای نمونه، اشارههایی میکند به چیزی خارج از متن واقعیاتِ تاریخیِ ایران تا دست به ایجاد مقایسههای ضمنی یا تباین و تضاد بزند، که او را به هدف مورد نظرش میرساند و بر ادعایش صحه میگذارد (۶؛ ص ۱۴۲). برای مثال، اشاره به نسخههای موفق فدرالیسم یا چندزبانه بودن در فلان کشورها. باید توجه داشت که تلمیحی که با متن سازگار نباشد در واقع «تحمیلی و وصلۀ ناجور» است. این وصلههای ناجورِ تلمیحاتِ تحمیلی را روایتهای ایدئولوژیکی معاصر نیز شاهد هستیم؛ جایی که روایتها، نظیر روایت جلال آلاحمد از شیخفضلالله، در خدمت ایدئولوژی در میآید و روایت را به سمت یک «تخیل برساخته از آشفتگیِ فکرِ تاریخیِ راوی» سوق میدهد.
۲۳) تقطیع (scansion):
تقطیع مربوط به نحوۀ چینش عناصر روایی است، به عبارت دیگر، مؤلف از طریق تقطیع دست به چیدمان مدنظر خود میزند. تقطیع این امکان را به مؤلف یا راوی میدهد که با استفاده از تمام مواد روایی که فراهم کرده است برخی گفتگوها را حذف کند، صحنههایی را بر اساس «ضرورت یک رخداد» سازماندهی کند و صحنۀ دیگری را به شکل مستقل و قائمبهذات نمایش دهد (۶؛ ۱۴۳). مهم است که کدام صحنه و کدام عناصر روایی، مانند گفتگوها یا خردهروایتها یا اسناد و مدارک تاریخی، در کجای روایت به کار برده شود که مؤلف به هدف و مقصود مورد نظرش، یعنی «انتقال پیامی خاص یا القای معنایی خاص»، برسد. در واقع، تقطیع به ما امکان دستکاری و دست بردن در روایت اصلی را میدهد، طوری که به شکل دیگری خوانده شود و معنای دیگری از آن دریافت شود.
۲۴) راستنمایی یا حقیقتمانندسازی (verisimilitude):
راستنمایی یا حقیقتنمایی به این مفهوم نیست که نویسنده حرف راست را میزند بلکه به این معنا است که تخیل او صورت دیگری از آنچه را که در واقعیت واقعی میتواند وجود داشته باشد، به شکلی باورپذیر و مقبول ارائه میدهد (۶؛ ص ۱۵۳) تا ذهن مخاطب یا عقاید و افکار عمومی را به تأیید خود وادارد. در واقع، در راستنمایی، اتفاقاتی باورناپذیر یا نشدنی، باورپذیر میشوند.
۲۵) همسازی و همنوایی یا conformity بهجای مطابقت و تطبیق یا concordance:
مطابقت به معنای شناخت جهان خارج به اتکای تحقیق و تفحص علمی است، و همسازی به معنی شناخت جهان خارج به اتکای بصیرت و درک شهودی یا همان چیزی است که تخیل خوانده میشود. در مطابقت، دانشمند یا فیلسوف زبانِ ارجاعی referential language را به کار میبرد که هدفش رساندن معانی صریح است، اما همسازی با زبان عاطفی emotive language همراه است یعنی زبانی که واکنش عاطفی را در برابر موضوع برانگیخته و بیان میکند (۶؛ ص ۱۵۴). در واقع، همانندسازی و زبان آن ابزاری برای هیجانیسازی و رمانتیکگرایی است. برای تقویت و تثبیت همسازی نیز مؤلف از تکنیک راستنمایی استفاده میکند. برای مثال: رخداد ۱۷ شهریور به عنوان سرکوب گسترده و خشن و نامشروعی علیه تودۀ مردم بازروایت میشود که در آن بیش از چهارهزار نفر کشته شدهاند و فقط در میدان ژالۀ تهران ۵۰۰ نفر جان باختند و میشل فوکو هم، به عنوان هوادار انقلابیگریِ «درحاشیهراندهشدگان» و تشکیلِ روایتهای نوینی که بر «به حاشیه سوقدهندگان» غلبه کند، که برای پوشش دادن رویدادهای انقلاب در یک روزنامه ایتالیایی به محل حوادث رفته بود، مدعی شد که ۴۰۰۰ نفر در این روز هدف گلوله قرار گرفتند! اما سالها بعد،« عمادالدین باقی و منابع دیگر، در پژوهشی تعداد کشتهشدگان ۱۷ شهریور را ۸۸ نفر ذکر میکند که ۶۴ نفر آنها در میدان ژاله کشته شدند.
۲۶) شگفتیسازی مبتنی بر حقیقتمانندی:
این تکنیک، که سبب جذب و برانگیختگیِ هیجانی مخاطب میشود، مبتنی بر این نظر از تزوتان تئودوروف (فیلسوف و مورخ و نشانهشناس بلغاری-فرانسوی) است که هر چیزی که با دانش و تجربۀ زیستۀ خواننده همسو نباشد، میتواند از دایرۀ واقعیات عادی فراتر رود و سبب شگفتی شود (۶؛ ص ۱۵۹). در این تکنیک، برای شگفتیسازی، مواردی گفته میشود که از دایرۀ عقل و قواعد علمی خارج نیست اما با تجربههای عادی بشر هم سازگاری ندارد.
منابع:
۱) آلن کار؛ خانوادهدرمانی؛ ترجمه بهمن بهمنی؛ انتشارات ارجمند؛ ۱۳۹۸٫
۲) حسن شیخرضایی، امیراحسان کرباسیزاده؛ آشنایی با فلسفۀ علم؛ انتشارات هرمس؛ ۱۳۹۱
۳) ریچارد هارلند؛ ابرساختگرایی (فلسفه ساختگرایی و پساساختگرایی)؛ ترجمه فرزان سجودی؛ انتشارات سوره مهر، چاپ دوم، ۱۳۸۸٫
۴) هوبرت دریفوس، پل رابینو؛ میشل فوکو فراسوی ساختگرایی و هرمنیوتیک؛ ترجمه حسین بشیریه؛ نشر نی، ۱۳۹۴٫
۵) راجر اسکروتن؛ متفکران چپ نو؛ ترجمه بابک واحدی؛ انتشارات مینویخرد؛ ۱۳۹۷٫
۶) فتحالله بینیاز؛ درآمدی بر داستاننویسی و روایتشناسی؛ نشر افراز؛ ۱۳۹۴٫
۷) محمدرضا خوبروی پاک؛ نقدی بر فدرالیسم؛ انتشارات پردیس دانش؛ ۱۳۹۱٫
۸) جواد طباطبایی؛ تاریخ اندیشۀ سیاسی جدید در اروپا (جلد نخست، دفتر نخست، ویراست دوم با تجدیدنظر کامل)؛ انتشارات مینویخرد؛ چاپ دوم؛ ۱۳۹۶).
۹) لوئی آلتوسر؛ پیشگفتاری بر جلد اول سرمایه و دو اثر دیگر؛ ترجمه ا.شمس؛ نشر ایران؛ چاپ اول؛ ۱۳۵۸٫