خرمشهر آزاد شد و اشک بر دیدگان ملت ایران جاری ساخت
سوم خرداد سالروز حماسه ای است بزرگ ،حماسه ای از جنس خون که بر خاک میهن جاری گشت تا درخت تنومند ایران سرفراز باقی بماند.سوم خرداد رشادتهای فرزندان ایرانزمین جاودانه شد تا با شنیدن پیام آزادی خرمشهر اشک بر دیدگان همگان جاری گردد .آری خرمشهرشهر خون آزاد شد
صدای گوینده رادیو که با طنین هیجان انگیز خود خبر آزادی خرمهشر را اعلام می نماید
بخشی از خاطرات یک رزمنده دفاع مقدس پیرامون سوم خرداد – بهروز مدرسی
اون ايام رسم بود كه روي زمين، به ما نمي گفتند مجروحين را به كدام شهر و ديار ببريم . طفلكي ها حق داشتند كه نگن .. چون بقدري آدم هاي راحت طلبي چون من ، چونه مي زديم كه اين ابو طياره رو بفرستين تهران ..!! كه اون ها از كار و زندگي مي موندن …. براي همين به محض اين كه اوج مي گرفتيم ، از طريق برج مراقبت پرواز به ما اعلام مي شد كه مقصدمون كجاست . و آن بنده خدا هاي زخمي رو كجا ببريم .. خلاصه اين كه…. اون روز فهميدم حمله با نام بيت المقدس و براي باز پس گيري خرمشهر از چنگال دشمنان بعثي آغاز شده است ..
به ما اغلام شد كه هواپیما آماده است … مقصد نا معلوم !! همين كه اومدم از پله هاي هواپيما بالا برم ، ديدم بيچاره مركب آهنين تا خرخره پر از مجروحان جنگي است .. كه به صورت افقي بر روي برانكارد هاي هواپيما قرار گرفته اند … همين كه بالا اومدم … اولين مجروح كه چهره ي آفتاب سوخته اي داشت و معلوم بود از بچه هاي بومي منطقه خرمشهر است ، با لهجه شيرين جنوبي اش كه مملو از درد گلوله بود ، مچ دستم رو گرفت …. فكر كردم آب مي خواهد … آخه مي دونيد كساني كه تير مي خورند ، يا خون ريزي دارن ، بد جوري تشنه مي شوند…. . آقايون اطباء هم به ما سفارش كرده بودند مطلقآ آب يا مايعات به اون ها نديم …… با حالت زاري كه داشت پرسيد : برادر راديو گوش كردي ..؟ تعجب كردم .. فكر كردم بر اثر خون ريزي هذيون مي گه … ولي باز دلم نيامد سر كارش بذارم .. با مهربوني گفتم : راديو براي چي ؟؟ گفت : مي خوام بدونم خرمشهر بالاخره آزاد شد يا نه ..؟ ( به شرفم قسم الان كه مي نويسم ، چشم هام پر از اشگه .. ) ، تازه دوزاري ام افتاد كه او چي مي خواد … گفتم خبر ندارم .. ولي اگه مي شد حتمآ ما متوجه مي شديم ..
با همون حالش كه دستم رو محكم گرفته بود ، گفت : يه قول به من مي دي ؟؟ گفتم بگو عزيزم …. گفت قول بده كه اگه خرمشهر آزاد شد ، به من خبر بدي .. گفتم حتمآ مطمئن باش.. لبخند كم جوني زد و دستم رو ول كرد … وقتي اوج اوليه را گرفتيم ، مقصد ما شهر تبريز اعلام شد … تو هوا به خاطر خواهش اون پسر سيه چرده ، علي رغم اين كه كار زياد داشتم ، ولي مرتب به راديو گوش مي دادم ….. راديو مرتب از حمله بزرگ حرف مي زد … مارش نظامي و سرود هاي ميهني …. كم كم شهر تبريز از بالا ديده مي شد … در حال كم كردن ارتفاع بوديم كه در يك لحظه راديو برنامه هايش را قطع كرد … گوينده در حالي كه صداش از هيجان مي لرزيد …. اعلام كرد ..
توجه كنيد …. هم ميهنان عزيز توجه فرماييد ،هم اكنون به خواست خداوند متعال … شهر خرمشهر آزاد شد .. خونين شهر آزاد شد و … خيلي خوشحال شدم … نمي دانم دقيقآ چقدر از اعلام اين خبر گذشته بود كه به شهر تبريز رسيديم … فوري پياده شدم تا اين خبر خوش را به آن رزمنده چشم انتظار بدهم … به محض اين كه بالاي سرش رسيدم … ديدم در خواب عميقي فرو رفته .. چهره اش ديگر خسته و درناك به نظر نمي رسه … تكانش دادم …. برادر …. برادر … بهيار پرواز با اندوه گفت : جناب سروان او همين چند دقيقه پيش تمام كرد …
نميدونم فهميد كه شهرش آزاد شده يا نه …؟ ولي مطمئن هستم روح او هم با خرمشهر آزاد شد
یاد و خاطره همه عزیزانی که در آن روزهای خونین دلاورانه ایستادند را گرامی می داریم