پیامدهای فدرالیسم قومی در ایران / بخش دوم – امین کریمی
پیامدهای فدرالیسم قومی در ایران – بخش دوم
خودگردانی، حق تصمیمگیری برای اداره امور داخلی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی یک منطقه، سرزمین یا گروه قومی در درون یک کشور است؛ خودگردانی در نهایت به خود مختاری کامل می رسد.(1)
خودمختاری حق تشکیل دولت ملی برای گروههای قومی و ملی ای است که از دولتهای چندین ملیتی و از امپراتوریها جدا می شوند.(2)
اما زمانیکه یک کشور یکپارچه بر اساس گفتمان قومگرایانه، حق خودگردانی به یک منطقه داده است یا به فدرالیسم قومی تن دهد؛ -ایجاد چند واحد قومی سیاسی از یک کشور یکپارچه- آن منطقه قومیِ خودگردان یا واحدهای سیاسی فدرال قومی، به مرور زمان در جهت خودمختاری کامل حرکت کرده و به آن دست می یابند. این روند با تشکیل دولت ملی آغاز می شود، سپس از طریق جنگ با دولت مرکزی و یا دولت فدرال قومی ادامه می یابد و در نهایت با کشتارهای قومی و مذهبی در جهت یکسان سازی و نیز دخالت بیگانگان به پایان می رسد.
بی دلیل نیست که همه قومگرایان، خود را ملتی جداگانه در ایران معرفی میکنند و بر این تاکید دارند که ایران کشوری چند ملیتی است، چون می توانند مسیر جداسازی و استقلال را تا پایان به پیش ببرند. پس باید دانست آن حزب و یا فرد قومگرا که به جای نام بردن از اقوام تشکیل دهنده ملت ایران، از هر قوم به عنوان ملتی جداگانه یاد می کند، (ملت کرد و آذری و ترک و عرب) در واقع تجزیه طلبی است که پشت واژه «هویت طلب» پنهان شده است.
با نگریستن به کشورهای فدرالِ دموکرات و پیشرفته مانند آلمان و آمریکا، می بینیم که همه واحدها، خود را جزیی از ملت آلمان یا آمریکا میدانند؛ پس فدرالیسم نه تنها نافی ملت یکپارچه نمی باشد، بلکه به بهترین وجهی در تقویت بنیادهای ملی میکوشد، زیرا خاستگاه ایجاد آن، به هم پیوستن بوده است و نه از هم گسستن. آشکار است که سردمداران اندیشه های قومگرایانه که در پی فدرالیسم قومی هستند و خود را ملتی جدای از ملت ایران می دانند و خواسته ای غیر از رهایی قوم خود از زیر ستم حکومتها دارند و آن تجزیه دگر باره ایران است.
آذریها و کردها از نخستین اقوامی بوده اند که ملت ایران را یکپارچه و نیرومند ساخته و حکومت مرکزی را در ایران برقرار کردند. آذریها به این دلیل که خود را ایرانی می دانستند و می دانند، در درازنای تاریخ پرفراز و نشیب این سرزمین، همیشه برای نگاهبانی از ایران و ملت ایران جانفشانیها کرده اند. بیرون راندن اعضای فرقه دموکرات آذربایجان توسط مردم محلی و شرکت فعال در انقلاب مشروطه، بهترین نمونه ها هستند.
پرسش اساسی این است که چرا بیشتر قومگرایان و تجزیه طلبها چندیست که به طور مستقیم از تجزیه ایران سخنی بر زبان نمی آورند و با به کار بردن شعار “حق تعیین سرنوشت”، در مسیر دستیابی به فدرالیسم قومی، گام برمی دارند؟
باید پاسخ را در نیاز تجزیه طلبها به حمایتهای مالی و سیاسی و نظامی از خارج، برای ادامه زندگانی جستجو کرد. از آنجا که قومگرایان نتوانسته اند پشتیبانی ملت ایران را بدست آورند، بیش از پیش به این حمایتها نیاز پیدا کرده اند.
«وقتی جدایی یا تجزیه کشورها با رضایت حاصل شود، حقوق بین الملل برای به رسمیت شناختن کشورهای تازه ای که نتیجتن پدید می آید، هیچ منع و محذوری ندارد. حقوق بین الملل استفاده از زور را علیه وحدت سیاسی و تمامیت ارضی هر کشوری ممنوع میکند. پس نه حقی برای کشورها به صورت انفرادی و نه حقی برای جامعه جهانی به وجود میآید تا به طرفداری از یک جنبش خود مختار ملی یا جدایی طلب، در امور یک کشور دخالت کند… حتّا یک مورد ادعای به حق برای جدایی به طور گسترده از سوی جامعه بین المللی به رسمیت شناخته نشده است. مگر آنکه آن جدایی، نخست از سوی کشوری که قلمرو جدا شونده در آن قرار گرفته است به رسمیت شناخته شده باشد.»(3)
همانگونه که جامعه بین الملل بر اساس حقوق بین الملل با جدایی نروژ از سوئد به دلیل رضایت همه جانبه موافقت کرد، بر همین اساس نیز با جدایی منطقهی باسک از اسپانیا مخالفت کرده است.
«واگذاری این حق به اقلیتها، خواه اقلیتهای زبانی یا مذهبی یا به هر بخش دیگری از جمعیت یک کشور که از جامعه ای که به آن تعلق دارند، دست بکشند، به این دلیل که تمایلشان بر این است یا دلشان چنین می خواهد، موجب نابودی نظم و ثبات در داخل کشورها، و آغازگر هرج و مرج در زندگی بین المللی میشود… جدا شدن یک اقلیت از کشوری که این اقلیت بخشی از آن را تشکیل میدهد و الحاق آن به کشوری دیگر را فقط میتوان به عنوان آخرین چاره تلقی کرد، در صورتی که کشور فاقد اراده یا قدرتی باشد که تضمینهای موثر و منصفانه را مقرر نماید. در حال حاضر هیچ توافقی بر سر اوضاع و احوال مشخصی که بتواند چنان حقی را برای جدایی به رسمیت بشناسد، وجود ندارد و صرف تبعیض یا سرکوب، احتمالن کافی نخواهد بود. از سوی دیگر، حملههای بدنی که به نسلکشی نزدیک می شود، احتمالن کفایت خواهد کرد. اگر به نمونه پیچیده یوگسلاوی برگردیم، به نظر نمیرسد نفی خودمختاری کوزوو و سرکوب عمومی آلبانیایی ها از نظر حقوق بین الملل، دلیل کافی برای جدا شدن از کشور یوگسلاوی به شمار آید.»(4)
در واقع نسل کشی سردمداران یوگسلاوی و جنگ داخلی و در نهایت از هم پاشیدگی این کشور، موجب تجزیه آن شد.
در 7 دسامبر 1976، سازمان ملل متحد در زمینه حق تعیین سرنوشت، قطعنامه ای صادر کرد که مشخصن تنها «مبارزه ملتهای استعمار شده» یا «زیر سلطه نیروهای بیگانه» یا زیر قید «رژیمهای نژادپرست» را برای آزادی به رسمیت می شناسد.(5) در قطعنامه سازمان ملل به ملتها -و نه قومها- اشاره شده است و ملت ایران گرفتار هیچ یک از این موارد نمی باشد. بنابراین از آنجا که تجزیه طلبها بدون داشتن حمایتهای یاد شده از خارج کشور نمی توانند به حیات خود ادامه دهند و از آنجا که هیچ نیروی بین المللی نمیتواند به صورت آشکار اقدام به تجزیه یک کشور نماید، تنها راه چاره در این است که در ابتدا با تحریف و جعل تاریخ و دروغگویی، از خود ملت جداگانه ای بسازند و با دستمایه قرار دادن فرمولی چون فدرالیسم -آن هم نه بر پایه شیوه درست آن- دولت مرکزی را ضعیف نموده و در نهایت همانگونه که گفته شد، با اعلام دولت ملی و آغاز جنگ داخلی، زمینه را برای دخالت بیگانگان فراهم نموده تا به خواسته خود برای تجزیه دگر باره ایران دست یابند.
فدرالیسم جدا کننده
نکته دیگری که باید به آن اشاره کرد، فدرالیسم موسوم به “جدا کننده” است. تمامی کشورهایی که این شیوه در آنها پیاده شده است، سرزمینهایی هستند که مستعمره کشورهای انگلیس، اسپانیا و پرتقال بوده اند. از آنجا که استعمارگران همیشه در اندیشه تسلط بی چون و چرای خود بر ملتهای مغلوب بودند و از یکپارچگی این ملتها در راستای مبارزه آزادی خواهانه و استقلال طلبانه می هراسیدند، به قاعده همیشگی و تکراری، اما اثرگذار «تفرقه بینداز و حکومت کن» روی آوردند تا با ایجاد اختلاف و درگیریهای قومی و مذهبی و دامن زدن به آن و به قیمت قربانی کردن میلیونها انسان و بر باد رفتن یکپارچگی کشورها و ملتها، به حضور چپاول گرانه خود جامه عمل بپوشانند. در آن هنگام که دوران مکیدن شیره جان مستعمره ها، با حضور دایمی و علنی استعمارگران به پایان رسید، برخی از کشورهای مستعمره به دلیل از دست دادن هویت ملی، در پی تقویت قومگرایی و بنیادگرایی مذهبی به دست اربابان، تن به «فدرالیسم جدا کننده» دادند.
برخی از آنها مانند هند به ناچار تجزیه شدند. از بخش جدا شده هندوستان، کشور پاکستان ساخته شد و از تکه شدن پاکستان، بنگلادش به وجود آمد که هر سه به صورت فدرال اداره میشوند. این کشورها به این دلیل که ساختاری دموکراتیک نداشته و همگی گرفتار درگیریهای قومی-مذهبی بوده و هستند، هیچگاه نتوانسته اند طعم مردمسالاری را در سرزمین خویش بچشند و همگی دارای ساختار بسته سیاسی، گرفتار کودتاهای نظامی، فاقد عدالت اجتماعی، دچار فقر فراگیر و انواع مشکلات اجتماعی-سیاسی می باشند. در مورد هند، سخن گفتن از بزرگترین و یا منسجمترین دموکراسی به طنز و طعنه میماند، چرا که در دنیای متمدن امروز، هنوز نظام طبقاتی موسوم به “کاست” به گونه ای فراگیر اعمال می شود. نجس دانستن انسانهای موسوم به “دلیت”، هنوز قربانی های بسیار میگیرد. تقلبهای انتخاباتی نهادینه است و….(5)
اینگونه است که قومگرایان در پی مدلی هستند که وارونه فدرالیسم راستین می باشد. آنها باید بدانند که ایران هیچ زمانی تاریخ استقلال نداشته است و نام ایرانویچ به درازای تاریخ، قدمت دارد. ایران هرگز مستعمره کشوری نبوده است که چنین نمونه ای برای آن پیشنهاد شود. قومگرایان درد مردمسالاری و حقوق بشر ندارند؛ آنها سودای حکومت دارند یا به دلارهای واریزی چشم دوختهاند.
پیامدهای فدرالیسم قومی
در فدرالیسم؛ به غیر از ارتش و سیاست خارجه و چاپ و انتشار پول که در دست “دولت فدرال” است، دیگر امور در دست «واحدهای فدرال» خواهد بود. با همه پیش زمینه ارایه شده در بخشهای پیشین، اگر بخواهیم چشم خود را بر حقیقت ببندیم و با پذیرش شیوه فدرالیسم قومی، آن را بهترین راه برای اداره ایران به حساب آوریم، باید پیامدهای احتمالی آن و پرسشهای اساسی در اینباره را بررسی کنیم:
1- واحدهای فدرال باید دارای اقتصاد خود محور باشند و هر واحد باید بتواند امور اقتصادی خود را به خوبی پیش ببرد؛ اما در فدرالیسم قومی در ایران -بر اساس نقشههای خود نوشته قومگرایان- خواهیم دید که یک واحد مانند خوزستان به دلیل موقعیت جغرافیایی و استراتژیک و دسترسی به آبهای آزاد و منابع طبیعی بسیار و ذخیره بزرگ نفت و گاز، دارای رشد اقتصادی بالایی خواهد شد و رفاه مردم و پیشرفت در آنجا افزون خواهد شد و واحد دیگری مانند بلوچستان، آنچنان فقیرتر خواهد شد که دور از انتظار نیست به دلیل مهاجرت و مرگ و میر نوزادان و شیوع بیماریها، نیمی از جمعیتش را از دست بدهد. طبیعی است که خوزستان یا آذربایجان از این بابت نگرانی نخواهند داشت و مسئولیتی به عهده نمیگیرند؛ چون نگاه ملی در آنها وجود ندارد و تنها منافع قوم خویش را در نظر دارند. البته ممکن است در این رابطه برخی ناآگاهان، از ضرورت کمک اقتصادی دولت فدرال سخن به میان آورند که این دقیقن به خاطر عدم درک درست از شیوه فدرالیسم است. دولت فدرال که از به هم پیوستن چند کشور یا ایالت تشکیل شده است، نقش تنظیم کننده روابط بین واحدهای متحد را دارد و تمامی هزینه های ارتش و سیاست خارجه را باید واحدهای فدرال تشکیل دهنده دولت پرداخت کنند. همانگونه که نشان داده شد، ایران یکپارچه تن به فدرال قومی میدهد؛ پس از آن اگر واحدها نتوانند اقتصاد خود را پویا نمایند، از دولتی که تنها سیاست خارجه و ارتش و انتشار پول ملی را در دست دارد و خود متکی به اقتصاد واحدهایش میباشد، انتظار کمک دارند!
2- خیانت شیخ خزعل به همراه برخی خانهای بختیاری در خوزستان که با حمایت و خط دهی انگلیس همراه بود و همچنین دیگر ناآرامیهای به وجود آمده در سراسر کشور، رضا شاه را وادار کرد که به تشکیل یک حکومت متمرکز در تهران همت گُمارَد تا تمامی امور کشور در آنجا پی ریزی و اجرا گردد. دیگر آنکه خیانتهای فرقه دموکرات آذربایجان و جریان جمهوری مهاباد کردستان با حمایت اتحاد جماهیر شوروی، محمدرضا شاه را بر آن داشت که بیش از پیش به تحکیم قدرت حکومت مرکزی در تهران اقدام نماید. این راهکار تا بدانجا پیش رفت که امروز قلب تپنده اقتصاد و سیاست ایران، همچنان تهران است و تلاشهای جمهوری اسلامی برای انتقال پایتخت -به دلیل هزینه های بسیار بالا و صرف زمان زیاد- راه به جایی نبرده و نخواهد برد.
3- نگاهی گذرا به تعداد اقوامی که در ایران زندگی میکنند، اندیشه پیاده کردن شیوه فدرالیسم قومی در ایران را بیشتر به یک طنز شبیه میکند. اقوام ایرانی تنها آذری، ترک، کرد، بلوچ و یا عرب نیستند. آیا می شود اقوام بسیار بزرگ لُر، بختیاری و لَک را فراموش کرد؟ کردها به اتحاد با لَک ها امیدوارند و با اینکه آنها را کرد اصیل نمی دانند، اما زیر مجموعه خود به حساب می آورند. در حالی که لک ها برای خود هویتی جدای از کرد قایل هستند و گرایشی به جدایی خواهی بین روشنفکران آنها وجود ندارد. اقوام ارمنی و آشوری و صائبی با دو هویت قومی و دینی، بویر احمدی، کاسپی، سنگسرهای سمنان، تالشی، گیلکی، هزاره ای، تپوری، تاجیک، دیلمی، زابلی، سیستانی، بهمه ای، ترکمن، ازبک، تیموری، اصفهانی، دزفولی، شوشتری، بهبهانی و سدها تیره و قوم ریز و درشت دیگر که در کرمان، بوشهر، هرمزگان، فارس و … نیز پراکنده اند را به فهرست تیره ها و اقوام بیفزایید. آیا به همه آنها یک واحد تعلق می گیرد، یا فقط اقوام بزرگ این حق را به دست خواهند آورد؟ آیا اقوام با جمعیت کمتر، اقلیت به حساب خواهند آمد و چنین حقی بدانها تعلق نخواهد گرفت؟ و این نابرابری بیدادگرانه اقلیت و اکثریت، دگر باره بر ملت ایران تحمیل خواهد شد؟
در کوهدشت لرستان منطقه ای به نام “رومشگان” وجود دارد که برگرفته از نام بازماندگان رومی می باشد. این رومیها در جنگ با ساسانیان اسیر شدند، در ایران ماندند و تابعیت ایران را پذیرفتند؛ امروزه آن ها در قالب قوم «رومانی»، خود را ایرانی می دانند.
ادامه دارد
پی نوشت:
(1) دانشنامه ی سیاسی، رویه 148
(2) همان، رویه 149
(3) ساختارشکنی عوامانه، وبلاگ تخصصی ناسیونالیسم
(4) همان
(5) اقلیتها، محمدرضا خوبروی پاک، رویه 46
(6) فدرالیسم در جهان سوم، رویه 245
کتابها:
- · فدرالیسم در جهان سوم، محمد رضا خوبروی پاک، چاپ نخست، 1390، نشر هزار
- · دانشنامه ی سیاسی، داریوش آشوری، چاپ هشتم، نشر مروارید
- · تاریخ قرن 18، انقلاب کبیر فرانسه، برگردان: رشید یاسمی، چاپ هشتم، نشر امیر کبیر
- · ایران و اقوام ایرانی، حمید ساعدی پور، چاپ نخست، 1390، چاپ ادبا
شاید برایتان باورکردنی نباشد ولی من یک آتروپاتگانی هستم وازهمان کودکی که از نزدیکان و پیرامون خودم این سخنان جدایی خواهانه را می شنیدم به گونه ای برایم خنده دار بود که اگر ما ایرانی نیستیم چرا چندین هزار سال با نام ایرانی زیسته ایم وآن را یدک کشیده ایم وکنون این جدایی خواهان چنان مردم آتروپاتگان را شست و شوی مغزی داده اند که نزدیک 99%آن کم وبیش در اندیشه ی جداشدن از ایرانند باور بفرمایید این ایران ستیزی ها چنان بی تابمان کرده است که می خواهم رهسپار استان های دیگر گردم که رنگ وبویی ایرانی تر داشته باشد.ولی همچنان جای امید است که نزدیک 1% وآن هم بسیار میهن دوست در شهر تبریز چونان من پراکنده هستند هرچند اندک ولی باز ایرانی بودن خود را به هیچ بهایی دادوستد پذیر نمیدانند
-یاشاماسا ایران یاشاماسین آذربایجان(اگر پاینده وزنده مباشد ایران -میرا باد آذربایجان)