سرود آن که گفت نه!
آنک حماسه!
«زهی عشق ، که گفت ما درد ابدی را اختیار کردیم و
رحمت و لطف را نصیب دیگران کردیم.هر روز ده هزار
درد پیاپی آن مهجور نوش می کند… زهی جوانمردی» (1)
روزگار عجیبی است این روزها که استوانه حقوق بشر پس از سال ها به ایران آورده می شود، ولی فرزندان کورش نا پدید می شوند. خبر نا پدید شدن سه فعال سیاسی ملی شاید میان انبوهی از اخبار دردناک غیر طبیعی جلوه نکند
و همین طور نیز هست. خون آن ها از خون هیچ کدام از سایر ایرانیان رنگین تر نیست ، ولی آنان را سودایی دیگر در سر می بود. سودایی از آن دست که مکافاتش را باید «امروز بینی و فردا بینی و پس فردا… » . (2)
حجت کلاشی جوانی بود که از دامنه های سبلان برای خدمت به ملت اش با عشقی سر شار از اشراق به تهران آمد تا بتواند در قلب تپینده ایران و شاهراه حادثه ها، سرنوشت غمگین کشور تنهایش را «نظاره» کند. ولی عشقی دیگر گونه از دست که می گفت:« گر از تركستان تا بلاد روم خسی در پای كسی فرو برود، منم كه رنج میكشم» (3) و رنج بسیاری کس از هم وطنانش را چون صلیبی باژگونه تنها به دوش می گرفت و دردشان را به سینه می کشید. در راه جُلجُتا و سنگ لاخین ایران، بدون آن که به دنبال نامی باشد و شهرتی ، تنها در سکوت خود بسیار کارها کرد هم از دست که در گفتار ناید.
ماه های بسیار از جوانی اش را در خطه ای محروم از کشورش گذراند تا به زعم حریفانش دمی، طعم تلخ تبعید را بچشد. اما زهی خیال خام! که شکوه ای نکرد و آخی نگفت چه، می پنداشت: «اگر هشت بهشت را در کلبه ی ما گشایند و ولایت هر دو سرای به اقطاع به ما دهند ، هنوز بدان یک آه که سحر گاه بر یاد شوق او از جان ما بر آید ندهیم. بلکه یک نفس که به درد او بر آریم با ملک هژده هزار عالم برابر کنیم» و همان به اصطلاح تبعیدگاه را نیز یکسره از عطر مهر میهن لبریز کرد.
باری! بسیار از او «نه» شنیدند، بار ها آری خواستند ولی «نه» را تجربه کردند و تحقیر شدند.
مکتب سیاسی اش را برابر با عشق به میهن و منش فردی اش را عشق به جهان دانست. اندیشه های بسیار در سر می پروراند و خود جوینده ی بلایش در راه عشق بود (5). در راه محبت به مردم، چه محنت ها که که نچشید ولی کسی نا امیدی اش را ندید و آهی از او نشنید. می توانست شاید با یک آری ِ به هنگام، بسیاری از غم ها را از خود به دور کند، اما نکرد و نمی کند.
یقین بدانید که امروز وقار حجت بازجویش را نیز به تعظیم وا می دارد. یقین بدانید که حریفان، در ضمیر خود ، خود را بسیار کوچک تر از این مرد بزرگ می پندارند. بمانید و این بار شما نظاره کنید که چه حماسه ای خلق خواهد کرد تا کوه را نیز سر به تعظیم آورد، بمانید و به بینید که چگونه حلاج وار جنبشی در زندان خلیفه به پا خواهد کرد، جنبشی از آن دست که : «و از یک یک اندام او آواز می آمد که: انا الحق … روز دیگر گفتند که این فتنه بیش از آن خواهد بود پس اعضای او بسوختند، از خاکستر آواز انا الحق می آمد…در ماندند و به دجله انداختند بر سر آب همان اناالحق می گفت… .»
*عنوان سروده ای از علی میر فطروس
(1): عین القضات همدانی
(2):تذکره الاولیاء، عطار، حلاج
(3): ابوالحسن خرقانی
(4): عین القضات، تمهیدات
(5): شبلی می گفت: «بار خدایا همه کس تو را از بهر لطف و راحت می جویند ، من از بهر بلا می جویم. باش تا جذبه من الجذبات الحق با تو کیمیاگری بکند. آنگاه بدانی که بلا چه باشد»… آرمانخواه را خدا و مسجد میهن است… .
بازپینگ:آراسپ نوین