غائله آذربايجان در مقام بخشي از يك بحران جهاني
کاوه بیات
كمتر دورهاي از تاريخ معاصر جهان را ميتوان سراغ داشت كه از لحاظ دگرگون ساختن مناسبات بينالملل همانند سالهاي پاياني جنگ دوم جهاني، مهم و تأثيرگذار باشد. اگرچه – به ظاهر- اين سالهاي پاياني جنگ اول جهاني بود كه با توأم شدن با فروپاشي امپراتوريهای بزرگ –عثماني، روسيه تزاري و اتريش- مجار و برآمدن مجموعهاي از كشورهاي جديد، ميبايست چنان اهميت تعيينكنندهاي را به خود اختصاص دهد ولي در واقع فرايندي كه در آن سالها آغاز شد، تنها با پيشامد جنگ دوم جهاني صورتي كم و بيش نهايي يافت. جنگ اول جهاني به پايان نرسيد، متوقف شد. بيست سال وقت لازم بود كه آن رويارويي با تجديد رمق پارهاي از اصليترين نيروهاي درگير به صورتي ديگر آغاز و بالاخره بعد از پنج شش سال جنگ و كشتار، به شكلي كم و بيش نهايي پايان پذيرد.
سعي و تلاش براي تبديل انقلاب 1917 روسيه به يك «انقلاب جهاني» يا به عبارت ديگر توسعه نفوذ بلشويكها به مرزهاي سابق امپراتوري روسيه و حدودي به مراتب فراتر از آن، از جمله ويژگيهاي تاريخ آن دوره بود؛ اين سعي و تلاش بنا به مجموعهاي از علل مختلف- ازجمله بيرمقي كلي فوقالذكر- به نتيجه نرسيد. نه در اروپا به نتيجه مورد نظر بلشويكها منجر شد و نه در آسيا. حال آن كه در تمامي اين موارد علاوه بر تحريك و تشجيع اقشار و جوامع ناراضي از وضعيت موجود – ناراضي از تفاوتهاي طبقاتي و چيرگي قدرتهاي امپرياليست و انبوهي از ديگر عوامل مشابه- در بسياري اوقات از نيروي نظامي ارتش سرخ نيز براي تغییر نظام حکومتی سایر کشورها استفاده شد، ولي همان گونه كه اشاره شد، در آن دور نخست، اين تلاش به نتيجه نرسيد. در ايران سالهاي بعد از جنگ جهاني اول نيز همانند آنچه در فنلاند ، لهستان، مجارستان و… گذشت، شاهد تحريكات سياسي و مداخلات نظامي بلشويك ها بوديم؛ از حوزه آذربايجان گرفته تا گيلان و مازندران و خراسان كه تنها با مداخله نظامي ارتش سرخ، در گيلان و تحت عنوان كمك به نهضت جنگل ابعادي جدي و گسترده يافت و در دو حوزه ديگر – آذربايجان و خراسان – به دليل وضعيت نه چندان باثبات بلشويكها در قفقاز و آسياي ميانه، به مجموعهاي از تجاوزات مرزي پراكنده محدود و منحصر ماند. با پيشامد جنگ جهاني دوم كه پس از يك فترت بيست ساله، زمينه را براي از سر گرفته شدن رشته كار در جايي كه پس از جنگ اول، بر زمين گذاشته شده بود، فراهم كرد. اتحاد جماهير شوروي و ابزار اصلي پيشبرد خواستههايش ارتش سرخ فرصت آن يافتند كه براي گسترش حوزه متصرفات امپراتوري شوروي وارد كار شوند. اين بار برخلاف تجربه سالهاي بعد از جنگ جهاني اول ، به دليل بنيان به مراتب استوارتر شوروي، اين تلاش در بسياري از حوزهها با توفيق روبهرو شد. در آن دوره به استثناي نقاط شمالي ايران كمتر جايي بود كه ارتش سرخ بدان راه يافته باشد و در نهايت به قسمتي از متصرفات و مستملكات مسكو تبديل نشود. در ادامه اين يادداشت بعد از اشارهاي كلي به شيوههاي شوروي در تبديل حوزههاي تحت تصرف ارتش سرخ به مجموعهاي از اقمار مسكو، به سرگذشت حوزههاي تحت تصرف ارتش سرخ در مناطق شمالي ايران ميپردازيم و نقاط تشابه و تفاوت آن با ديگر حوزههاي مشابه. حوزههايي كه در مراحل پاياني جنگ دوم جهاني و بعد از شكست و عقبنشيني قواي آلمان به تصرف ارتش سرخ شوروي درآمدند، در راه تبديل به يكي از مستملكات مسكو تجارب متفاوتي را از سر گذراندند؛ بعضي از آنها مانند لهستان و يوگسلاوي به دليل نابودي بخش مهمي از نخبگان كشور در سالهاي جنگ در مورد لهستان و قدرت چشمگير پارتيزانهاي كمونيست در مورد يوگسلاوي، دوران گذر كوتاهي را تجربه كرده و در عرض مدت زماني كمتر از يك سال در رديف اقمار مسكو قرار گرفتند؛ بخش شرقي آلمان نيز در مقام قسمتي از قلمرو دشمن شكست خورده بدون تشريفات چنداني در همين مسير هدايت شد.
در ديگر حوزهها آداب و تشريفات بيشتري رعايت شد. يعني در كنار شناسايي و تصفيه تمام عناصر ملي و ميهنپرستي كه ميتوانستند به صورت بالفعل و بالقوه در مقابل روسها قرار گيرند، زمينه براي تقويت عناصر «مترقي» – آنهايي كه ميتوانستند در آن مرحله آغازين با نيروهاي كمونيست همراه شوند، فراهم آمد. يعني در كنار تقويت شبكههاي كمونيستي كه اصولاً نيروي مهم و تعيينكنندهاي نبود و تنها به دليل استظهار به پشتيباني ارتش سرخ و تشكيلات امنيتي مسكو، ميتوانستند كارايي نشان دهند، زمينه ظهور و حضور اقشاري ديگر از نيروهاي سياسي مهيا شد كه به صورتي تزئيني و نمايشي در كنار هسته اصلي كمونيستي مجموعهاي از حكومتهاي «مردمي» و «دموكراتيك» را شكل دهند.
در بلغارستان و روماني، دوران حضور اين حكومتهاي «دموكراتيك» و «مردمي» تا تثبيت موقعيتي كمونيستها و چيرگي كامل آنها، يكي، دو سال و در كشورهاي پيشرفتهتري چون مجارستان و چكسلواكي، دو سه سال به طول انجاميد. ولي در تمامي اين موارد بعد از خاتمه يافتن كار، يعني تثبيت اقتدار كمونيستها، آن عناصر كمكي و تزئيني «مترقي» از حوزه قدرت اخراج و تصفيه شدند. بخشهاي شمالي ايران كه يك بار پيشتر نيز در سالهاي پاياني جنگ جهاني اول و سرريز بلشويسم به آن حدود، تجربه مشابهي را از سر گذرانده بودند در سالهاي جنگ جهاني دوم با تكرار اين پديده روبهرو شدند هر چند با نقاط تشابه و تفاوتهايي. اصليترين نقاط تشابه در شيوههاي كار مسكو بود؛ در حوزههاي تحت تصرف ارتش سرخ در شمال ايران، هنگامي كه تصميم استالين بر «سازماندهي يك جنبش جداييطلب در آذربايجان جنوبي [؟] و ديگر ايالات شمال ايران» قرار گرفت (فرمان 6 ژوييه 1945/ 15 تير 1324 دفتر سياسي كميته مركزي حزب كمونيست اتحاد شوروي) بر تأسيس يك «حزب دموكراتيك» تأكيد شد و برنامه اين حركت «دموكراتيك» نيز به گونهاي طرح شد كه صورت يك حركت آشكار كمونيستي به خود نگيرد؛ دقيقاً همانند همان تحركاتي كه در همان ايام در ديگر حوزههاي تحت تصرف ارتش سرخ در اروپاي شرقي جريان داشت.
در صحنه آرايي اينگونه دگرگونيها تأكيد بر پنهان داشتن دست مسكو بود و خودجوش وانمود كردن تحركاتي كه در نهايت به شكلگيري مجموعهاي از حكومتهاي دست نشانده در حوزههاي تحت تصرف ارتش سرخ منجر شد. تشكيلات ميرجعفر پيشهوري در تبريز- فرقه دموكرات آذربايجان- و تشكيلات قاضي محمد در مهاباد- حزب دموكرات كردستان- نيز با يك چنين ترتيبي وارد كار شدند؛ هنوز از كمونيسم سخني در ميان نبود.
در سخن گفتن از نقاط تفاوت، شايد يكي از مهمترين اين تفاوتها مدت زمان حضور ارتش سرخ در اين حوزههاي متفاوت باشد؛ در حالي كه ايران در همان مراحل نخست جنگ دوم جهاني- سال1940 ميلادي/1320 شمسي- به اشغال متفقين درآمد و زمينهسازيهاي مسكو براي الحاق آتي حوزههاي تحت تصرف ارتش سرخ، از همان ايام شروع شد، در بخشهاي شرقي اروپا كه تنها در مراحل پاياني كار به تصرف ارتش سرخ درآمد اين امر صورتي سريع و فشرده به خود گرفت.
كار شناسايي عوامل ميهنپرست در حوزههاي تحت اشغال ارتش سرخ در شمال ايران و بويژه ايالت آذربايجان كه كانون توجه اصلي مسكو بود و حذف تدريجي آنها از صحنه از همان فرداي شهريور 1320 آغاز شد و در كنار اين مهم، اقداماتي چون گسستن رشته پيوندهاي اداري و سياسي آن نواحي با مركز و فراهم آوردن مجموعهاي از حركتهاي دست نشانده در محل كه درنهايت در آذر 1324 – آن گونه كه اقتضاي سياست خارجي شوروي بود به شكل دو حركت جداييطلب در تبريز و مهاباد صورتي واحد و يكدست يافتند البته براي انحراف اذهان از صحنه اصلي اين تحركات در خراسان و مازندران نيز آشوبهايي تدارك شد ولي چون جنبهاي حاشيهاي داشتند هيچيك ابعاد درخور توجهي نيافتند.
يكي ديگر از تفاوتهاي عمده ميان اين دو حوزه شرقي و غربي، نحوه پاياني كار بود. در حالي كه در غرب و در كشورهايي چون لهستان، آلمان شرقي، بلغارستان، يوگسلاوي، مجارستان، روماني و آلباني چيرگي نظامي شوروي با افت و خيزهايي چند در نهايت به تبديل اين كشورها به مجموعهاي از دولتهاي دست نشانده مسكو منجر شد، در ايران چنين نشد. تشكيلات «دموكرات»ها در تبريز و مهاباد به همان سرعتي كه در پاييز 1324 برپا شدند به همان سرعت نيز در پاييز سال بعد – آذر 1325- برچيده شدند. در توضيح علل اين امر به چند عامل ميتوان اشاره كرد.
در آستانه پيشامد بحران آذربايجان يعني امتناع ارتش سرخ از تخليه ايران به گونهاي كه در پيمان سه جانبه ايران با متفقين – بهمن 1320– مقرر شده بود، صدور فرمان تشكيل حكومتهاي خودمختار در آن حدود و جلوگيري از اعزام قواي دولت مركزي براي ختم غائله، جهان آزاد با درنظر داشتن آنچه در اروپاي شرقي ميگذشت، كم و بيش ميدانست چه سرنوشتي در انتظار ايران است.
با گذشت زمان و با توجه به اقدامات بعدي شوروي در شمال غرب ايران به طور اخص و اروپاي شرقي به طور كلي، اين تصوير ابعاد روشنتري نيز به خود گرفت.
اهميت استراتژيك خاورنزديك بويژه محور ايران و تركيه در جلوگيري از توسعه نفوذ شوروي به خاورميانه، موضوعي نبود كه از لحاظ غرب پنهان باشد. به رغم تمايل گاه به گاه پارهاي از محافل بريتانيايي بر حصول نوعي توافق بينابيني با شوروي چيزي همانند معاهده 1907 روس و انگليس در تقسيم ايران به دو حوزه نفوذ و اجتناب از رويارويي بيشتر – ايالات متحده در اين موضوع بخصوص ايستادگي نشان داد. حمايت از طرح دعوي ايران در سازمان ملل بر ضد مداخله آشكار شوروي در امور داخلي كشور، وعده حمايت از طرح توسعه اقتصادي و تقويت بنيه نظامي ايران در مراحل بعد اين رويارويي از جمله اين نشانهها بود. مجموعه عوامل ديگري كه در اين حوزه كارساز واقع شد و خطر تجزيه بخشهايي از كشور را برطرف كرد بيشتر جنبهاي داخلي داشتند.
امكان تشكيل يك دولت نسبتاً باثبات و نيرومند – در قياس با دولتهاي بيثبات و ضعيف پيشين و بعدي – تحت رهبري قوام السلطنه يكي از آن عوامل بود. سياست اوليه قوام در ايفاي نقش يك دولت «دموكرات» و «مردمي» از طريق انضمام تني چند از سران حزب توده در هيأت دولت و اعطاي امتيازاتي ديگر به شوروي، دولتي همانند دولتهايي كه در همان ايام در اروپاي شرقي در جهت تأمين منافع شوروي تشكيل شده و عمل ميكردند نيز در فراهم آوردن زمينه حل و فصل بحران آذربايجان مؤثر بود. هيچ بعيد نيست كه تشكيل چنين دولتي، با همراهي و مماشات آشكاري كه نسبت به اتحاد شوروي در پيش گرفته بود براي مدتي اين تصور را در مسكو ايجاد كرده باشد حالا كه احتمال دستيابي بر كل ايران فراهم مينمايد چرا فقط به يك قسمت از آن اكتفا شود، آن هم با اين همه رسوايي.
اين دوره مماشات و همراهي با اتحاد شوروي و عوامل داخلي آن به درازا نكشيد و پس از خروج قواي شوروي از ايران و آنگاه بركناري وزراي تودهاي از تركيب دولت در اواخر مهرماه 1325 براي خاتمه دادن به غائله آذربايجان خط مشي جديدي اتخاذ شد.
يكي از عوامل مؤثر در پيشرفت اين سياست جديد دولت و فروپاشي سريع تشكيلات بركشيده روسها در تبريز و مهاباد، فقدان حداقلي از مشروعيت و حمايت مردمي بود. به رغم يك تهيه و تدارك گسترده در طول پنج سال حضور نيروهاي نظامي و امنيتي روسيه شوروي در بخشهاي شمالي ايران، آنگاه كه در آذرماه 1325 زمينه رويارويي فراهم آمد در بسياري از نقاط تمركز دموكراتها، از ميانه و تبريز گرفته تا خوي و اروميه و… از يكي دو روز پيش از رسيدن نيروهاي اعزامي، مردم خود وارد عمل شده و بساط فرقه را در هم پيچيدند. درواقع واحدهاي نظامي پس از استقرار در آن حدود جز جلوگيري از آشوب و اغتشاش و اعاده انتظام، وظيفه ديگري پيش روي نيافتند.
آنچه در فاصله پاييز 1324 تا پاييز 1325 در ايران اتفاق افتاد، بخشي بود از يك سياست كلي مسكو در بهرهبرداري از فعل و انفعالات نظامي سالهاي جنگ دوم جهاني، در چارچوب تأمين اهداف درازمدت امپراتوري روسيه براي توسعه هرچه گستردهتر متصرفات خود. اين سياست در بخشهاي وسيعي از قلمرو ارتش سرخ با توفيق روبهرو شد و در بخشهايي همانند قسمتهاي شمالي ايران يا حوزه تحت اشغال اتريش با ناكامي مواجه شد. در اين تغيير و تبديل – همانگونه که ملاحظه شد – هم عوامل خارجي اثر داشتند و هم عوامل داخلي.
منبع : روزنامه ایران