Get Adobe Flash player

چند رسانه ای

به دنبال ما

ورود به سایت

دلنوشته فرزند سرور آسترکی به مناسبت سالروز درگذشت این مبارز پان ایرانیست/هر روز بی‌تو روز مباداست

 

سرور حیدرقلی (اشکان) آسترکی از پیشکسوتان حزب پان ایرانیست و از فعالان نهضت پان ایرانیسم بود. وی که بعد از ۴۷ سال زندگی در اسفند ماه سال ۱۳۷۳ بر اثر حادثه تصادف رانندگی جان به جان آفرین تسلیم کرد تا لحظه‌های پایانی زندگی‌اش در این دنیای خاکی ذره‌ای از رسالتش در راه ایران و نهضت پان ایرانیسم عقب نشینی نکرد و با تمام مصائبی که پس از پیروزی انقلاب بر وی و خانواده‌اش وارد شد] همیشه استوار و با ایمان به تلاش برای تحقق آرمان‌هایش گام بر می‌داشت. در ادامه دلنوشته دختر وی روشنک آسترکی را می‌خوانید که به مناسبت هفدهمین سالروز درگذشت سرور آسترکی در وبلاگ خود منتشر کرده است.

 

هر روز بی تو روز مباداست 

نمی‌دانم از کجا شروع کنم برایت. ازکدامشان. از کدامین نبودنت. نمی‌دانم از کجای هفده سال برایت بگویم. هفده سال راحت نوشته و خوانده می‌شود ولی گفتنِ لحظه لحظه نبودنت در این مدت هزار سال طول می‌کشد. هفده بار سیصد شصت و پنج روز که هر کدام ۲۴ ساعت بود وسهم من و ما از حضورت در این مدت حتی یک ثانیه هم نبوده است. دردناک است، می‌دانم. هفده سال یعنی دو سال ییش‌تر از نصف عمرم. یعنی دوسال بیش از نصف عمرم نبوده‌ای. هفده سال است که ندیدمت، دستت را نگرفته‌ام، نتوانسته‌ام حتی در خیال به حضورت تکیه کنم دلم قرص شود، صدایم نکرده‌ای، بار‌ها صدایت کرده‌ام و «جانم» گفت‌‌نهایت را نشنیده‌ام. نتوانستم به خودت بگویم چقدر به وجودت افتخار می‌کنم. روزی که رفتی و من خبر را شنیدم تنها لحظه‌ای بود در زندگیم که به شکل عاجزانه‌ای می‌خواستم معجزه وجود داشته باشد. این تقدیر را چه کسی رقم زده است که بویی از عدالت نبرده است؟

معتقدم حادثه مرگت زندگی مرا تغییر داد، بدون آنکه بخواهی! زندگی همه ما را. مطمئنم اگر بودی اینطور نمی‌شد. شاید زندگی‌ام جاهایی طور دیگر به هم می‌ریخت، اما اینطورِ به خصوص نه!

مرگت، کمبودت و نبودت همیشه تمام وجودم را خنج می‌زند. یک مرگ نمی‌تواند ساده باشد. نمی‌تواند تاثیری در زندگی کسی نگذارد. نمی‌تواند بی‌اهمیت باشد. درست است. حادثه مرگت زندگی مرا تغییر داد. اگر بودی شاید نمی‌توانستم همه چیز را برایت بگویم، اما حالا که نیستی فکر می‌کنم نیازی نیست چیزی را برایت توضیح دهم، خودت همه چیز را می‌دانی. اوایل فکر می‌کردم دیگر بعد از رفتنت نمی‌شود خندید، نمی‌شود زندگی کرد، نمی‌شود شاد بود، اما می‌دانی که همیشه اینطور نبود. می‌دانی همیشه نبودن و کمبودت را حس می‌کردم ولی با این حال انگار پر رنگ‌تر از همیشه بودی. ‌‌ای کاش می‌توانستم به خودم بقبولانم که مثل همه آنهایی که زیر خروار‌ها خاک خوابیده‌اند، رفته‌ای و همه چیز تمام شده است.
الان دیگر خیلی وقت است رفته‌ای ولی قلب من هنوز هم تیر می‌کشد. هنوز هم از شنیدن نامت چیزی در وجودم فرو می‌ریزد و زیر پا‌هایم سست می‌شود. هنوز می‌توانم بوی نیامدنت را حس کنم. هنوز برای نبودنت بغضم می‌گیرد. چطور این اتفاق افتاد؟ چطور من و ما از دستت دادیم؟ اگر عشق و انسانیت و آرمان می‌توانست به تنهایی انسان‌ها را سالم و پا برجا نگاه دارد باید پانصد سال عمر می‌کردی. راستی موقع رفتنت آن همه امید و شادابی را به که سپردی؟ آن همه عشقی که قلبت را لبریز کرده بود چه شد؟ در این مدت که نبوده‌ای هیچ وقت به لحظه‌های سختی که بر ما گذشت فکرکرده‌ای؟ هیچ وقت دیدی چند بار مادر از درون ترک خورد و مثل چینی بند زن‌های حرفه‌ای روحش را بند زد و دوباره ایستاد؟ دیدی روزهایی که به خاطر نبودن سایه‌ات، به ما گزند وارد می‌شد.  می‌بینی نیستی ولی مادر هنوز عاشقت است؟ دیدی قدم در راهت گذاشتم؟ راستی بودی در کنارم روزی که به قلمت سوگند خوردم؟ می‌بینی این روز‌ها را؟ این روزهای ما و ایران را؟‌ای کاش می‌توانستم کاری کنم برگردی و تا همیشه به حضورت بچسبم. حتی اگر آن انسان شریف و وارسته و مبارز و مهربان و آگاه و دانا و نمونه هم نبودی، باز نبودنت حسرت بود. چه برسد به حالا که حسرت نبود پدر و استاد را باید توامان داشته باشم. دلخوشی این روزهایم این است که در راه آرمانت گام برمی دارم.

بوی اسفند را دوست ندارم. از اول اسفند دوباره روزی چند بار انگار دستی در دلم می‌پیچد و تهوع می‌گیرم از اینکه یادم می‌آید چطور طوفانی تو را پرپر کرد و زندگی همه ما را به هم ریخت. شمارش معکوس رفتنت شروع شده است. می‌دانی! امسال بیش از همیشه درد دارم. درست است چهار سال می‌شود که از دیدار‌‌‌ همان سنگ سفید هم محروم هستم ولی همیشه در این مدت درد این روزهای اسفند ماه را با کسی قسمت می‌کردم. امسال تنها‌تر از آنم که فکر کنی. همه‌مان امسال غریبانه‌تر نبودت را درد می‌کشیم.

به امید روزی که در ایرانی آزاد و آباد با دوستان همرزم ات به دیدار مزارت بیایم قهرمان من.

.

.

وقتی تو نیستی نه هست‌های ما چونان که بایدند نه باید‌ها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می‌خوانم

چندیست لبخند‌ها ی لاغر خود را در دل ذخیره می‌کنم باشد برای روز مبادا

اما در صفحه‌های تقویم روزی بنام روز مبادا نیست

آنروز هر چه باشد روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا،

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می‌داند شاید امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی نه هست‌های ما چونان که بایدند نه باید‌ها

هر روز بی‌تو روز مباداست.

(قیصر امین‌پور)

 

پاینده ایران

 

روشنک آسترکی

هفتم اسفند ماه ۱۳۹۱

 

منبع: http://roshanakastaraki.wordpress.com/